۱۳۸۹ دی ۸, چهارشنبه

چقدر خوشبختیم!!!

چقدر کورم!!!
نمی بینم چقدر خوبی دور وبرم ریخته..
هر وقت یه چیزی رو می خوام به دست بیارم می گم..اینو بگیرم دیگه هیچی نمی  خوام..خوشحال ترین آدم روی دنیا میشم.
میگم: این کارو کنم دیگه همه چی درست می شه..
ولی وقتی به چیزی که خواستم می رسم ، مدت زیادی نمی گذره که ذهنم پر خواسته های جدید می شه و باز شروع می کنم به ناله کردن.
ولی دیگه تموم شد.
چشمامو باز کردم.چیزهای خیلی کوچیک تو دنیا هست که میتونه منو خیلی خوشحال کنه. چیزهایی که نبودنشون بدبختی واقعیه.
چیزهایی مثل خانواده،سلامتی،این که جنگ نداریم،زلزله نیومده،شب راحت می خوابیم و...
بعد به این نتیجه رسیدم که آرزو هایی که دارم..حتی اگه بهش نرسیم هم ضرری بهمون نمی زنه...
چیزهایی مثل داشتن ipad ، مهاجرت به کانادا ،رفتن به فرانسه،درس خواندن در UCLA  یا emily carr..
اینا اگه نشه هم ملالی نیست...من که خانواده ام پیشم هستن و شب راحت سرمو میذارم رو بالش.
و برای این که انقدر خوشبختم می خوام تشکر کنم از عالم هستی و خدایی که همشو آفرید.
کلمات زیادن : merci-ممنون-thank you-متشکرم.
چرا نگیم؟
چرا برای هر چی داریم ممنون نباشیم؟

پ.ن:ماهی هامو آوردم بالای صفحه. جاشون تنگ بود..دیگه بزرگ شدن ...فلس هاشونو هم رنگ کردن

۱۳۸۹ دی ۳, جمعه

غرق شده ام...چه باک؟

غرق شده ام..
بیرون آمدن از این دریا خیلی کار سختی است.
موج هایش به بدنم می خورد و من ازهیجان ضربان قلبم تند می شود.
 این دریا برای من مانند  ساحل است.
مردم در ساحل خودشان به من بگویند غرق شدی...می گذارم در فکر بیهوده ی خود بمانند.
من در واقعیتی بالقوه غرقم...که چی؟
و در این دریا آن قدر می مانم که بالقوه ام به واقعیتی واقعی تبدیل شود..

‍پ.ن:ببخشید انقدر دیر دیر می نویسم...مغزم اندکی صنعتی شده :)

۱۳۸۹ آبان ۲۹, شنبه

من برگشتم ... ......خیلی عوض شدم

سلام ببخشید که نبودم..
همه اش در حال تغییر و تحولم..
شک درباره ی رشته ام کردم برای همین گفتم یه چند ماهی بشینم با خودم فکر کنم...
حالا بی خیال
در این چند ماه من دوباره برگشتم به وضع غرب زدگی که چند سال پیش داشتم..
هم چنین تصمیم گرفتم تا موقعی که ایران هستم طرف رشته ی تئاتر نرم..عوضش طراحی صنعتی بخونم و وقتی کارم درست شد
در UCLA سینما بخونم..البته به صورت تفریحی ...نه برای رشته ی اصلی
کار پیدا کردم...زبان درس میدم به بچه های خیی کوچیک.. 8 تا 11 سال حدودا.
نه من عوض نشدم علایقم هم عوض نشده...دیدگاهم نسبت به بعضی چیز ها عوض شده...همین.
خوب الان هم منتظر اعلام نتایج نیمه متمرکزم...تا ببینم طراحی صنعتی قبولم یا نه...

۱۳۸۹ شهریور ۲۴, چهارشنبه

چه خوشم!!!

سلام بر همه
متحول شدم
این پروسه چند هفته طول کشید
برای همین به اینجا نیامدم.
چقدر زندگی زیباست.
فقط خواستم بگم هستم.
فعلا حرفی برای زدن ندارم..
تصمیم دارم کمی سکوت کنم.

۱۳۸۹ شهریور ۷, یکشنبه

ناراحتی در پس خوشحالی

چند اتفاق بد می تونه هم زمان رخ بده؟؟
4 روز پیش خوشحال ترین آدم روی دنیا بودم..
ولی شنبه صبح که بیدار شدم فهمیدم شناسنامه ام گم شده...
تازه امتحان عملی رانندگی هم رد شدم.
ناراحتم..
اگه شناسنامه ام پیدا نشه چی کار کنم؟؟؟
حس می کنم جزء بی فایده ای در کهکشانم

۱۳۸۹ مرداد ۲۶, سه‌شنبه

عینک بابابزرگ

عینک بابابزرگم گرد گرفته است..
ولی وقتی پشت پنجره است و نور بهش می خوره تازه می فهمم اون گرد و غباراست که عینکش رو خوشگل می کنه
پ.ن:عکس از خود من...نظرتون؟

۱۳۸۹ مرداد ۲۲, جمعه

سیاه و سفید

سر درد و متلک های روزانه.
چه جوابی دارم که بدم؟
اصلا جواب دادن درست است؟
آیا من زیادی کینه به دل می گیرم؟
آی به دانه دانه ی کلمات ارزش مثبت یا منفی می دهم؟
خاکستری نمی بینم؟
بی تفاوت نگاه می کنم...با این چشم های خمارم.
سعی می کنم قوز نکنم.
ولی باز می گویند متفاوتی...
متفاوت خوب یا بد؟
نمی گویند.
آن ها سیاه و سفید می بینند مرا.

۱۳۸۹ مرداد ۱۷, یکشنبه

زندگی قبلی درخت من

کد 5752 رشته ی نمایش دانشگاه تهران
-این انتخاب اول و آخر منه!!
-مطمئنی؟
100%
-دیگه چی؟
-بقیه اش زیاد مهم نیست...ولی انتخاب پنجم عکاسی متمرکز...که اگه کنکور عملی تئاتر قبول نشدم، برم.
-هوممم
-قبول میشم
-آره بابا...نگران عملی هستی؟
-نه...نمی دونم...فقط می خوام کلاس هاش زودتر شروع بشه.
-هوا امروز خیلی خوبه..
-کجاش خوبه؟؟؟
-برای من که درختم، عالیه..
-مرگ یک فروشنده رو خوندم..
-قشنگه.
-تو از کجا می دونی؟تو که نمی تونی کتاب بخونی.
-من همه ی این نمایش نامه ها رو توی زندگی قبلیم خوندم..
-چی؟مگه توی زندگی قبلیت کی بودی؟
-راهنماییت می کنم...من توی تئاتر و فیلم اتوبوسی به نام هوس بازی کردم....کلی معروفم کرد.Actor’s studio هم درس خوندم...
-الکی نگو..ببین..اون کسی که تو میگی سال 2004 مرده...ولی تو از خیلی وقت پیش اینجایی!!
-مهم نیست چی فکر می کنی.... مهم اینه که من همونم...می خوای دیالوگ های Stanley رو برات کامل بگم؟؟
-مهم اینه که توالان درخت منی و من دوست دارم.
-ولی تو من قبلیمو بیشتر از من الانم دوست داری...عکسشو زدی به دیوار.
- اخه من که همیشه دارم با تو حرف می زنم نه با اون عکس!!
-...
-بیا دیالوگ های Stanley رو برام بگو.. منم میشم Stella ...یا …blanche
-باشه.مرسی حالم بهتر شد.

۱۳۸۹ مرداد ۱۱, دوشنبه

چه زود!!

بلاخره نتایج کنکور اومد..
اصلا فکر نمی کردم انقدر زود بیاد.
دیشب که از اردو برگشتم با خیال راحت نشستم روی کانپه تا پاهایی که از آب یخ تنگه واشی سر شده بود یک کم حال بیاد.
یک دفعه گوشیم زنگ زد...نوا بود.
-سلام خوبی؟چی شد رتبه ات؟
-فردا میاد نتایج خوشحال
-من الان رفتم نتایج بود.
همون جا گوشی رو قطع کردم رفتم دیدم.......... بله....
جونم داشت بالا می اومد...
رتبه کشوری 44

رتبه در زیرگروه 4 (نمایش و تئاتر و سینما) :28
تا نیم ساعت لال شده بودم....

عجب شک عصبیی!!!!

۱۳۸۹ مرداد ۷, پنجشنبه

دوست دارم خودم باشم

گاهی به تو می گویند چه کنی، و چه نکنی،
چه کسی باشی یا نباشی
چه رفتاری داشته باشی یا نداشته باشی
و تو گاهی مجبوری به امر بقیه گوش کنی،
نه، نگو "هیچ وقت اجبار در کار نیست".
این حرفی است محال...
می خواهم بگویم که مهم این است که تو در رویاهایت و در تفکرت،
آنی باشی که ایده آل توست.
آن منی باشی که دوست داری...
آن شغلی را داشته باشی که آرزویش را داری.
آن رفتاری را داشته باشی که دلخواه توست.
وسط خیابان جیغ بزنی و قهقهه ها را سر نهی
چون در رویاها یت
کسی نیست که تا جیغ بزنی یا قهقهه بزنی به تو زل بزند.
با آن نگاه های تحقیر آمیزش،
تو را قضاوت کند.
در رویاها.
مرز بین واقعیت و رویا کجاست ...حقیقتا؟؟

۱۳۸۹ تیر ۳۰, چهارشنبه

tea party

بالکن تالار وحدت طبقه ی سوم...
راحتی محض...
به سقف که نگاه می کنم و اون لوستر بزرگ رو می بینم یاد بچگی هام می افتم
دوست داشتم یک پروانه بودم و توی یک لوستر خیلی بزرگ زندگی می کردم.
نور زیبا...
مهمونی های کوچک می گرفتم و بقیه پروانه ها رو به صرف چای دعوت می کردم.
کاش بالهایم بنفش بود.
کلا سقف تالار وحدت مکان خیلی خوبی برای زندگی کردنه.
کاش چراغ هاشو هیچ وقت خاموش نکنن.

۱۳۸۹ تیر ۲۹, سه‌شنبه

غم؟؟؟غم؟؟یا..........خیلی غم؟

همه این موضوع رو قبول دارند که غم در مشرق زمین به صورت اغراق شده ای وجود داره.
خوشمون میاد گریه کنیم..
خود من هر وقت گریه ام می گیره میرم جلوی آینه خودمو تماشا می کنم از بچچگی این طوری بودم.
ولی دیگه خسته شدم.
حس می کنم مردم غربی(!) غم در فیلم هایشان به صورت تعدیل شده یافت می شه.یک فیلم دیدم،چند روز پیش.
نام نمی برم، ولی این فیلم مرگ رو به صورت فوق العاده ای زیبا ترسیم کرده بود.
اشک هایی که من بخاطر این فیلم ریختم واقعا بخاطر حس کاتارسیس بود.....
عوضش چند روز پیش یک فیلم فارسی دیدم،بازم نام نمی برم
لحظه لحظه ی فیلم پر گریه بود.فکر کنم با اشکهای بازیگراش قشنگ 7 ،8 بطری آب قوره می شد درست کرد...
کاش وسطش یک آنتراکتی بود....یک صحنه ی لطیف..
پیچاره مادرم دست درد گرفته بود...
در هر صورت....
نمی خوام بگم ماها بدیم وغربی ها خوبن...متنفرم از این نوع عقاید..
ولی اگه یک کم معتدل تر ناراحت می شدیم خیلی خوب بود
ولی مگه دست خودمونه، شاید بخاطرروابط نزدیکیه که ما با اطرافیانمون داریم، که رفتنشون رو انقدر برامون سخت می کنه.
نتیجه ای نمی خوام بگیرم،فقط می خواستم این موضوع رو مطرح کنم...
نظرتون چیه؟

۱۳۸۹ تیر ۲۶, شنبه

تعبیر چیست؟

اینجا، آن کلاس نقاشی است که همیشه در خوابهایم به آنجا می روم .به طبقه ی بالا می رسم و وارد کلاس می شوم همه پشتشان به من است. چه اتاق پرنوری است !با اعتماد به نفس سلام بلندی می کنم....
سکوت
هیچ کس سر بر نمی گردانند تا به من سلام کند.
حتی monsieur Robert هم جوابم را نمی دهد .
یکی از خانم ها سرش را بر می گرداند ومی گوید کلاس شما امروز کنسل شده .الان کلاس مجسمه سازی برگزار می شه.
مجسمه های روی میز خیلی عجیببند.مرد های به دار آویخته شده.کودکان لخت وخفته.
کمی در راهرو قدم می زنم...
به پنجره ها نگاه می کنم.نرده هایی به آن پنجره زدند .مانند زندان.
اتاق دیگر پر نور نیست.
گوشه ی کلاس یک کتاب فیزیک می بینم که اسم من روی آن است.
برش می دارم .بازش می کم...پرفرمول است....نور اتاق کم می شود و به سیاهی می رود
بیدار می شوم.
درختم به من سلام می کند.

۱۳۸۹ تیر ۱۹, شنبه

الان نگران چی بودم؟

هر چقدر هم سعی کنی آخرش نمی شود از دستش رها شد
نوعی بیماری لا علاج است.
وقتی نگران مساله ای هستم اعصابم خورد می شه که چرا نمی تونم یک لحظه خیالم راحت باشه وپامو دراز کنم بشینم و نفس های عمیق بکشم و از لب پنجره با درختم حرف بزنم.
بعد از اون طرف وقتی نگران هیچ چیز نیستم و مغزم خالی از هرگونه نگرانیست، با خود فکر می کنم که حتما یه چیزی یادم رفته که الان انقدر بیخیالم و اونوقت اونقدر می شینم با خودم فکر کی کنم که چی بود که باعث نگرانی من شده بوده و من الان فراموش کردم که چی بوده؟؟؟
این طرز تفکر منو تبدیل کرده به یک آدم وحشی و عصبی.و کمی افسرده و بد عنق.....
من تیک گرفتم!! من که نباید توی سن 18 سالگی اینطوری به خاطر اعصاب تیک بگیرم!!
چه می توان کرد؟؟
فعلا نگرانی اصلی من اینه که فردا دارم مهمونی می گیرم و می ترسم به مهمونام زیاد خوش نگذره...
فردا نگرانیم اینه که نکنه توی مهمونی چیزی بگم که نباید می گفتم..
پس فردا نگرانیم اینه که نکنه تو کنکور رتبه ام خوب نشه
و همین طور شاید تا آخر عمرم مضطرب باشم
تصمیم هایی گرفتم که دیگر اینطور نباشم ولی هنوز به نتیجه ای نرسیدم....
البته شاید یک هفته از کنکور بگذرد بهتر بشم.....
Who knows?

۱۳۸۹ تیر ۱۳, یکشنبه

طبیعت بی جان، ولی جاندار

گذشت
پا را از در بیرون گذاشت ولی قفلی بر در دیگری بود.
خلا
چرا صداها شنیده نمی شد؟
واکنش های پیش بینی شده کاملا اشتباه از آب در آمد.
نه دادی نه فریادی .فقط سکوت.
و گوی های درشت زل زده به نا کجا.
گذشت.

۱۳۸۹ اردیبهشت ۲۴, جمعه

صحنه ی جدید، نقش جدید و صبر

صحنه ی زندگی در مقابل دیدگانم تنگ است
نقشم کم است
صحنه ای بزرگتر آن طرف این راه روی تاریک است.
کمتر از دو ماه دیگر...وارد آن صحنه ی عظیم می شوم
دارم خود را برای ایفای نقشم آماده می کنم
اولین باری است که نقش اصلی را بر عهده دارم.
این جا دیگر منم و خودم وبقیه ی دنیا
تماشاگران.
کمتر از دو ماه...

۱۳۸۹ فروردین ۲۷, جمعه

Have I gone completely mad??

دیگه نمی تونستم صبر کنم. رفتم و از یک دست فروش فیلمو با کیفیت پایین خریدم.
نشستم به دیدن فیلم.
الان اصلا نمی خوام فیلم رو نقد کنم چون دارم یه کتاب درباره ی نقد فیلم می خونم وتازه می فهمم هیچی حالیم نیست و یکی دو سال ( حداقل) طول می کشه تا تازه بتونم یه نقد آبدوغ خیاری.....درباره ی یه فیلم بنویسم.اونم یه فیلمی که کارگردانش تیم برتون باشه و پر از استعاره ها و کنایه ها ی مختلف.
فیلم Alice in wonderland رو می گم.
همون طور که بالا گفتم فیلم رو نقد نمی کنم. چون نمی تونم نقدش کنم.در اون حد نیستم هنوز.
ولی مثل یک تماشاگر معمولی می گم چرا از فیلم خوشم اومد:
- موضوع فیلم عالی بود همون موضوع کلاسیک جدل بین خیر و شر (گفتم وارد درون مایه و لایه های زیرین نمی شم..فیلم خیلی بیشتر از جدال خیر و شر بود ....)
- تغییر پیاپی لهجه ی شخصیت hatter (جانی دپ) از انگلیسی اصیل به اسکاتلندی انقدر عالی و ناب بود که من سر جام میخکوب می شدم.
- طراحی لباس و صحنه هم که دیگه بدیهیه که باید خوب باشه.
- در عین این که خیلی شبیه به کارتونش بود ولی کاملا با کارتونش فرق می کرد.
- طرز حرف زدن ها ...مخصوصا گربه...وای..

بله می دونم...کاملا دیوونه شدم..
فیلم رو ببینید.
من میرم درس بخونم.
ببخشید که این پست انقدر شیر تو شیر بود...کنکور دارم آخه!



۱۳۸۹ فروردین ۷, شنبه

آرزوهای بعد از هفت خوان


همه یک آرزوی بزرگ برای بعد از کنکور دارن و وقتی یادش می افتن ذوق می کنند و مثل یک booster باعث می شه بهتر درس بخونن.
مهتاب هم از این آرزو ها داره.
برای مامانش اینجوری تعریف می کنه:
مامان، می خوام کنکورمو که دادم یه دوربین بگیرم،قیمت هم کردم بدون لنز 500 تومن. با لنزش می شه 600 تومن،قلم مو ها و آبرنگم هم بر می دارم باlaptop و یه I pod پر از آهنگ های Aznavour و James blunt و کیوسک.میرم فرانسه. یه موتور پژو می خرم،عینک ray ban میزنم ، کوله پشتیم هم بر می دارم از صبح تا شب می رم دور پاریس رو می گردم.موزه ی لوور و ..همه چی.عکس می گیرم. نقاشی می کشم....وای مامان.موهامو باز می زارم که باد بپیچه لای موهام.همه اش هم آهنگ la Boheme رو گوش می کنم.فیلم می گیرم.....
بعدش می رم سوار موتورم می شم، می رم طرف جنوب فرانسه. طرف کن.طرف نیس.تو و بابا و دایی هم اونجا یه خونه rent کنین.دایی که اونجاهارو وارده. بعد من میام اونجا شماها رو می بینم.میرم تو کوچه باغ ها عکس می گیرم ،نقاشی می کشم.
یه پیراهن لیمویی می پوشم، می رم وسایل غذا رو می گیرم و از مغازه دارها عکس می گیرم..... وای...
خلاصه یه 20 روزی هستیم بر می گردیم. ...دیگه.
این هم از آرزوی مهتاب.....پایه اش نزدیک به وقوعه ولی حالا موتورشو خیلی باید سعی کنه تا جور بشه و به توافق برسن.....
شاید بخونین به نظرتون خیلی مسخره بیاد ولی..
حالا ببینیم پایان این داستان چیه ؟!

۱۳۸۹ فروردین ۳, سه‌شنبه

فعلا،شاید،خداحافظ

بهار فرا رسید و من هم هنوز بسیار کم درس می خوانم.
تصمیم گرفتم به تلاش خود بیافزایم.از این رو ممکن است، این وبلاگ خیلی کم آپ شود.
شاید هم دلم پر شه و بیام، همه اش رو این جا تخلیه کنم.
در هر صورت اگر نیامدم.لطفا من رو فراموش نکنین.
برمی گردم.بعد از کنکور.
شاید هم زودتر.

۱۳۸۸ اسفند ۲۳, یکشنبه

می آیم

پشه پیام آورد برایم ز بهار:
من دارم می آیم ...
به استقبالم بیایید
من با دامن سبزم به موسیقی باران های گهگاه می رقصم و هر وقت آفتاب بر آمد به احترام خورشید می نشینم.
می آیم تا مجسمه های خاکی دور هم جمع شوند.
می آیم که گل های باغچه ی مادر بزرگ با هم آواز بخوانند.
صدای زیبا ی همهمه ی بازار،
بوی گل سنبل و سیر و سرکه را می آورم.
بیایید و مرا در آغوش بگیرید، که دارم می رسم.
از پیله ی دل مشغولی هایتان بیرون بیایید. با من زیر درخت بید بنشینید و لحظه ای به هیچ چیز فکر نکنید.
بی صدا نمایش بزرگ زندگی را تماشا کنیم و همراه آن بخندیم و گریه کنیم.
تناقض زیبایی است.
در راهم.منتظرم باشید.

پ.ن 1: به خلآ رسیدم. حساسیت بدی نیز دارم.این دو با هم چه چیزی را نتیجه می دهند؟
پ.ن2:.بیتابانه منتظر فیلم Alice in wonderland هستم.
پ.ن 3: فیلم های fame,moudigliani,countess of Hong Kong, up in the air , توصیه می شود.
پ.ن4:من هر طور شده باید قبل از این که بمیرم با جانی دپ یک فیلم بازی کنم.






۱۳۸۸ اسفند ۱۴, جمعه

ادامه بده

معنی نگاهت را نمی فهمم.
چرا آنگونه به من می نگری؟
آیا نگاهت محبت آمیز است؟تحقیر آمیز؟
آیا به دلیل پر حرفی هایم آن طور به من نگاه می کنی؟
نگاهت بعضی اوقات خالی است.انگار در این دنیا نیستی
چرا؟
خوب است .بگذار همانطور بماند.
بگذاز دنیای وجودت در پس نگاه دیوار مانندت بماند.
به بقیه چه مربوط که به چه فکر می کنی؟
فکر پرواز؟فکر شنا در یک قطره ی باران؟
فرقی نمی کند. همه اش مال توست و هیچ کس نمی تواند، این رویاها را از تو بگیرد.
و آن برق نگاه را برای همه به ارمغان بیاور.تا ما نیز رویا هایمان را فراموش نکنیم.

۱۳۸۸ اسفند ۲, یکشنبه

فقط اسم؟...نه...


من به آسانی باور نمی کنم.
من به آسانی باور نمی کنم این افسانه ها را درباره ی نام هایی که می شنوم.
آن نامهایی که در کتاب ها آمده.
یاد گرفتن اسم های فراوان کاری است بس آسان .
ولی پی پردن به حقیقت است که سخت می نماید.

۱۳۸۸ بهمن ۲۴, شنبه

اشک حسادت

در این چند روز اصلا خنده اش نمی گرفت....سر کلاس می نشست وبه نقطه ای محو نگاه می کرد و نصف حرف های معلم را نمی فهمید.
-بیا بیرون!
-همم؟
-بیا بیرون باز رفتی تو فکر؟ ابرو هات دوباره هشت شده.
-اه آره ..مرسی گفتی
به خنده دار ترین فیلم ها هم نمی خندید.ولی از اون طرف دم به ساعت گریه اش می گرفت.
اون روز که داشت princess and the frog رو می دید ..از این که توی فیلم یه پشه ی بی دندون مرد، گریه اش گرفت.سر فیلم fame باز آب قوره گرفت .(البته سر اون دیگه حق داشت .چون یک کلاس بازیگری رو نشون داد که عالی بود).
رفت پای پنجره اش ونشست.درختش براش دست تکون داد...ولی اون جوابشو نداد....به مردمی که از توی کوچه رد می شدند.، نگاه می کرد.دخترکی با مامانش داشت از دبستان بر می گشت، و درباره ی سختی امتحانش گلایه می کرد.دلش برای بچه های دبستانی می سوخت .تازه باید این همه سال را بگذراند تا برسند به پیش دانشگاهی.....

تازه او که رشته اش را دوست داشت، عاشق رشته اش بود، برای خود هدفی داشت، هدفی بزرگ که وقتی یادش می افتاد موهای بدنش سیخ می شد.با این حال، این چند وقت با اینکه درس می خواند ولی حس می کرد بازدهی اش کم شده...یاد دوستانش در انگلستان افتاد وفکر کرد:آنها سال دیگر راحت می روند دانشگاه، بدون کنکور.
ولی من، من تازه باید یک سال بخوانم ، بعدش، قبول می شوم، نمی شوم؟...
این فکر ها رهایش نمی کرد....حس حسادت عجیبی نسبت به دوستهایش داشت.....زمانی با آنها بود خوش وخرم...با هم در Weston park بازی می کردند.. و اصلا نمی دانستند کنکور چیست.خوب الانم هم نمی دانستند.فقط او بود که می دانست ......
نمی خواست ناشکری کند، چون قبلا چوب ناشکری هایش را خورده بود.برای همین.اشک هایش را پاک کرد و برای درختش دست تکان داد.

۱۳۸۸ بهمن ۱۵, پنجشنبه

صدایشان می پیچد

در کوچه باغ های ده می چرخد ونمی داند دنبال چیست.خانه ای،رودی،پنجره ای...
سرگردان و گیج از کنار درهای چوبینی که با گل میخ سر جایشان ایستاده اند می گذرد.
به کوه نگاه می کند و باز نمی داند دنبال چه می گردد.
به پیر مردی که سه تار می نوازد سلام می کند. چوبی را از روی زمین برداشته و همان طور که راه می رود بر دیوار های گلی باغ های مردم می کشد.پیرزن با چادرش دارد می رود پای درخت بنه.
درخت شاتوت سر دو راهی است و او بی خیال از کنار آن رد می شود.
تیر های چراغ برقی که تازه برای برق رسانی به ده نصب شده بود ،بد ریخت وبدقواره جلوی کوه قد علم کرده بود.راهش را ادامه داد .صدای سنگ ها زیر پایش به او آرامش می داد.
زمان انگار اینجا معنی نداشت..همه چیز گویی در خلا بود.هیچ چز تکان نمی خورد وتنها صدای دف وسه تار در گوشش می پیچید. دوباره به راهش ادامه داد.
به درختی رسید وبعد درختی دیگر تابی بر یکی آویزان بود.روی آن نشست و تاب خورد.
پیرزن پای درخت بنه رسیده بود و داشت برای درخت دف می زد.پیرمرد پایین کوه سه تار می زد. آن ها با هم زیباترین موسیقی جهان را می نواختند...
کسی نیست که نگاره گر این صحنه ی تاریخی باشد جز من و من باید این صحنه را در ذهنم..نه در دلم تا ابد ثبت کنم....

۱۳۸۸ بهمن ۱۲, دوشنبه

عجیب ترین و قشنگ ترین موجود دنیا

از راه رسیدم..خسته از راه.....لبخند بی حالی بهشون زدم وگفتم
سلام..
بوسم کرد و گفت برو بالا لباساتو عوض کن..
هنوز به خاطر دیروز از دستش عصبانی بودم..و با اینکه میدونسم قسمتی از دعوای دیروز تقصیر من بود،ولی به روی خودم نیاوردم.
رفتم بالا ...
تا از در رفتم تو چشمم به یک جعبه کادو افتاد..تعجب کردم...
رفتم نزدیک و روبانشو محتاطانه کشیدم....
در جعبه رو باز کردم.. ونفسم حبس شد...
یک CD Beethoven for relaxation،سه تا کتاب از کاریکاتور های سامپه....
دو تا تابلوی کوچیک نقاشی ،که یکیش یک مرده که داره ساکسافون می زنه(صحنه ای که من دوست دارم توی فیلم بازی کنم)...
و...یک فیلم. وای...یک فیلم.....فیلمی که خیلی می خواستمش....."Life is beautiful"
اشکم در اومد....
دویدم پایین...و سفت بغلش کردم...
جیغ می زدم و دور پذیرایی می رقصیدم و گریه می کرم..
با خودم فکر کردم ،مادر ها عجیب ترین موجودات دنیان....
اصلا به فکر خودشون نیستن....به فکر تو هستند،بچه شون...
تو رو از خودت هم بهتر می شناسن
انقدر بچه شون رو دوست دارن که انقدر زود غرور خودشون رو می شکنن...
هیچکی به پاشون نمی رسه......

۱۳۸۸ بهمن ۵, دوشنبه

آه مرا نمی شنوی؟!

پیانوش رو منتقل کرد به اتاقش....تنوع می خواست.گذاشتش لب پنجره.رو به بیرون.دقیقا جلوی درختش.همون درختش که چند داستان پیش سرما خورده بود.بعد نشست پشت پیانوش،شروع کرد به زدن.
درخت گفت:چی شد اومدی اینجا؟
-میخوام دیگه خود خواه نباشم ،می خوام برای تو پیانو بزنم نه برای خودم.
-می شه آهنگ "باغ مخفی" رو بزنی؟
_آره چرا که نه
شروع می کنه به زدن....همین جوری که انگشتهاش روی کلاویه می رقصه می پرسه:
_به نظرت چرا امسال برف نمی آد؟حتی بارون هم نیومد...تو دلت نمی گیره؟نمی خوای زمستون شه بخوابی؟
درخت از رقصیدن دست برداشت وگفت:
-بهمون گفتن که امسال باید بیدار بمونیم......
-چرا؟
-به خاطر اینکه به ساز تو برقصیم....
- نه، جدی
- من خودم امسال زیاد خوابم نمی اومد...ولی موضوع کلی یه چیز دیگه است.
- بگو دیگه..
- زمستون با اینجا قهره...
- چرا؟
- می گه خیلی بدبخت شدین..و می گه خودتون باعث بدبختب خودتون شدین...
- اگه اونجوریه چرا آسمون به حالمون گریه نمی کنه؟
- آسمون خیلی قویه اگه می خواست برای همه ی بدبختی ها گریه کنه..دنیا الان...همه اش آب بود.
- درخت جونم تو خودت تشنه ی بارون نیستی؟
- آسمون درد منو هنوز نمی دونه...و الا برام زار زار گریه می کرد.من دلم برای موسیقی بارونش تنگ شده..اگه نیاد من کم کم می میرم..من همیشه اونو با دست های باز می پذیرفتم....همیشه ه درد دلهاش گوش می دادم...همیشه توی بغل من گریه می کرد...ولی الان نمی دونه اصلا درد من...چیه ...نمیاد..
درخت دیگه چیزی نگفت ساکت شد....
روز بعد بارون شروع کرد به باریدن....مثل اینکه آسمون صدای درخت رو شنیده بود.

۱۳۸۸ دی ۲۳, چهارشنبه

گل های نمکی....P و پرواز..

چند وقتی بود به خاطر درسها نرفته بود سینما...
با خودش فکر کرد اگه فیلم های هالیوود رو توی سینما نشون می دادن....چه قدر حال می داد..اگه به جای اینکه DVD های فیلم های خارجی رو می گرفت می تونست بره سینما و فیلم ها رو با صدای دالبی ببینه چقدر جو گیر می شد...نه شاید این موضوع زیاد براش خوب نباشه...
یاد چند سال پیش افتاد که برای اولین بار دزدان دریایی کارائیب رو تماشا کرد.....تا فیلم تموم شد چاقو برداشت و روی دستش حرف
P رو کند.....که یعنی مخفف Pirate
به دستش نگاه کرد،هنوز رد اون زخم روی دستش کاملا معلوم بود...با اینکه اون موقع باباش خیلی دعواش کرده بود ولی خودش اون P رو خیلی دوست داشت.
توی ذهنش فیلم های روی اکران رو دوره کرد:"برم هرشب تنهایی؟ نه تابستون نقدشو رفتم..ولی خیلی قشنگ بود..دوباره برم؟ نه..." اون دفعه ای که رفته بود حالش خیلی عوض شده بود....عینک باباش رو به چشماش می زد ومی رفت جلوی آینه دماغشو جمع می کرد.. بعد عینک رو در می آورد،یه دیالوگ می گفت و گریه می کرد...
سر شام نمک دون رو بر می داشت وروی میز نمک می ریخت . با نمک ها گل می کشید....باباش دوباره دعواش کرد گفت چته؟مهتاب گریه اش گرفت...
آخر تصمیم گرفت بره فیلم شبانه...
توی راه یاد موقعی افتاد که کلاس چهارم بود..همه اون موقع دیوونه ی هری پاتر بودن خوب اینم همینطور..ولی یک کم اغراق آمیز تر...باباش برای تولدش یک جاروی بزرگ درست کرد.....
نزدیک بود با اون جارو از طبقه ی چهارم پرواز کنه...
وسط خیابون خشکش زد.....
وقتی خودش بازیگر شه چی؟ !!نکنه اون موقع هم اون قدر تحت تاثیر نقشش قرار و دیگه نتونه بیاد بیرون؟!
نکنه.......

۱۳۸۸ دی ۱۷, پنجشنبه

خودمونی با خدا

چهار سال پیش پسر دایی کوچولوی من یک نقاشی کشید وبه من نشون داد....نقاشی یک صورت خیلی مهربون توی آسمون که داشت با چشمهاش می خندید...از اون نقاشی های کودکانه که معصومیت جالبی توشه...
ازش می پرسم:
مهرداد اینی که توی آسمون کشیدی کیه؟
میگه:خداست.
همینطور که به چشمای مهربون خدا نگاه می کنم به این نتیجه میرسم که هیچ هنرمندی نمیتونه دست به ساخت چنین شاهکاری بزنه....

دیشب توی تختم دراز کشیده بودم و پتوم رو بغل کرده بودم وزار زار گریه می کردم....حس می کردم هویتم رو گم کردم..
دهنم رو باز می کنم تا با خدا حرف بزنم.....مثل یه دوست
می گم:سلام خدا خوبی؟اون بالاها خوش میگذره؟
چرا هر وقت باهاش حرف میزدم اون نقاشی توی ذهنم بود...؟اون قیافه ی مهربون.....اون نقاشی برای من همیشه نماد خدا بوده...
ببین خدا من خیلی دوست دارم نمایش بخونم...ولی دیگه از خستگی درس......حس می کنم...شاید دیگه خودمو گم کردم...به نظرت انقدر اراده دارم که آیندمو خودم بسازم؟
خدا:اگه از الان بگم بقیه ی زندگیت برات لوس نمیشه؟
اگه بگم میرسی که دیگه تو برای رسیدن به چیزی که میخوای تلاش نمی کنی!
من:چرا !!اتفاقا تلاشمو بیشتر می کنم
خدا:نه!! فکر می کنی...من که تورو بهتر از خودت میشناسم میدونم...
من:یعنی من الان باید کلی جون بکنم..آخرش ندونم نتیجه می ده یا نه؟!
خدا:زندگی اینه گل من...
من:پس حد اقل یه سرنخ بهم بده...
خدا گفت:وقتی من یک علاقه ای رو توی دلت گذاشتم پس یعنی توانایی این رو داری که بهش برسی....

۱۳۸۸ دی ۱۳, یکشنبه

فقط 30 تا تیک تاک

موضوع چیه؟مساله چیه؟این که باشیم یا نباشیم؟بودن یا نبودن؟
چرا چراغ ها روشن می شوند و بعد شب ، روز می شود وروز، شب؟چرا چراغ هامون رو باید پیوسته روشن وخاموش کنیم؟
خدا رو شکر توی سیاره ای بزرگ هستیم که هر 12 ساعت یک بار باید چراغها را خاموش و روشن کنیم...نه هر دو دقیقه یک بار..
چون اونجوری الکی وقتمون میگذره
چرا وقت می گذره؟
عقربه ی ساعت خوشحاله چون هر وقت 60 بار تیک کرد یعنی با 30 بار تیک تاک،دوباره بر می گرده سر جای خودش ودوباره شروع می کنه.تیک تاک تیک تاک
ولی ما ..ساعت عمرمون فقط یک دقیقه کار می کنه وقتی عقربه مون رسید سر 12 دیگه دوباره تیک تاک نمی کنه.همون جا می مونه...تا ابد
اما تیک تاک..اگه دقت کنین ساعت تیک تاک نمی کنه..تیک تیک می کنه...تیک تاک فقط توهمیه که ذهن ما دوست داره بسازه...چون آدم تنوع رو دوست داره و تصور این که ساعتش تیک تیک می کنه حوصله اش رو سرمی بره.....

ولی چون تیک تاک یک ریتم متناوبه بعد از مدتی خسته کننده می شه..و ساعت های بی صدا ساخته می شوند..
در هر صورت به هر حال توی ساعت هامون یک اشکال دیده می شه که باید درستش کرد..
ساعت هامون پیوسته..توی اون یک دقیقه ای که قراره عمر کنن نیاز به تعمیر دارند....