۱۳۸۸ بهمن ۲۴, شنبه

اشک حسادت

در این چند روز اصلا خنده اش نمی گرفت....سر کلاس می نشست وبه نقطه ای محو نگاه می کرد و نصف حرف های معلم را نمی فهمید.
-بیا بیرون!
-همم؟
-بیا بیرون باز رفتی تو فکر؟ ابرو هات دوباره هشت شده.
-اه آره ..مرسی گفتی
به خنده دار ترین فیلم ها هم نمی خندید.ولی از اون طرف دم به ساعت گریه اش می گرفت.
اون روز که داشت princess and the frog رو می دید ..از این که توی فیلم یه پشه ی بی دندون مرد، گریه اش گرفت.سر فیلم fame باز آب قوره گرفت .(البته سر اون دیگه حق داشت .چون یک کلاس بازیگری رو نشون داد که عالی بود).
رفت پای پنجره اش ونشست.درختش براش دست تکون داد...ولی اون جوابشو نداد....به مردمی که از توی کوچه رد می شدند.، نگاه می کرد.دخترکی با مامانش داشت از دبستان بر می گشت، و درباره ی سختی امتحانش گلایه می کرد.دلش برای بچه های دبستانی می سوخت .تازه باید این همه سال را بگذراند تا برسند به پیش دانشگاهی.....

تازه او که رشته اش را دوست داشت، عاشق رشته اش بود، برای خود هدفی داشت، هدفی بزرگ که وقتی یادش می افتاد موهای بدنش سیخ می شد.با این حال، این چند وقت با اینکه درس می خواند ولی حس می کرد بازدهی اش کم شده...یاد دوستانش در انگلستان افتاد وفکر کرد:آنها سال دیگر راحت می روند دانشگاه، بدون کنکور.
ولی من، من تازه باید یک سال بخوانم ، بعدش، قبول می شوم، نمی شوم؟...
این فکر ها رهایش نمی کرد....حس حسادت عجیبی نسبت به دوستهایش داشت.....زمانی با آنها بود خوش وخرم...با هم در Weston park بازی می کردند.. و اصلا نمی دانستند کنکور چیست.خوب الانم هم نمی دانستند.فقط او بود که می دانست ......
نمی خواست ناشکری کند، چون قبلا چوب ناشکری هایش را خورده بود.برای همین.اشک هایش را پاک کرد و برای درختش دست تکان داد.

۲ نظر:

سمن گفت...

از چیزی می ترسی که بهش می رسی؟؟!
منم می ترسم!!!
ولی مطمئنم بهش می رسم!
مطمئنم!
مهتاب باور کن من یکی حداقل مطمئنم به چیزی که میخوای میرسی!!
نمیدونم از کجا!
یکی از آرزوهامون مشترکه! ولی تو کجا که انقد بهش نزدیکی! من فقط دعا می کنم که جور شه...
توام واسم دعا کن..

Mahttie گفت...

مرسی سمن جونم...
هر دومون می رسیم.....
آره خیلی خوشحالم.. ولی خیلی زود مه چی داره جور می شه یک کم رعب آوره...
کنکور نزدیکه ...وااای
مرسی بهم سر زدی