۱۳۸۸ بهمن ۱۵, پنجشنبه

صدایشان می پیچد

در کوچه باغ های ده می چرخد ونمی داند دنبال چیست.خانه ای،رودی،پنجره ای...
سرگردان و گیج از کنار درهای چوبینی که با گل میخ سر جایشان ایستاده اند می گذرد.
به کوه نگاه می کند و باز نمی داند دنبال چه می گردد.
به پیر مردی که سه تار می نوازد سلام می کند. چوبی را از روی زمین برداشته و همان طور که راه می رود بر دیوار های گلی باغ های مردم می کشد.پیرزن با چادرش دارد می رود پای درخت بنه.
درخت شاتوت سر دو راهی است و او بی خیال از کنار آن رد می شود.
تیر های چراغ برقی که تازه برای برق رسانی به ده نصب شده بود ،بد ریخت وبدقواره جلوی کوه قد علم کرده بود.راهش را ادامه داد .صدای سنگ ها زیر پایش به او آرامش می داد.
زمان انگار اینجا معنی نداشت..همه چیز گویی در خلا بود.هیچ چز تکان نمی خورد وتنها صدای دف وسه تار در گوشش می پیچید. دوباره به راهش ادامه داد.
به درختی رسید وبعد درختی دیگر تابی بر یکی آویزان بود.روی آن نشست و تاب خورد.
پیرزن پای درخت بنه رسیده بود و داشت برای درخت دف می زد.پیرمرد پایین کوه سه تار می زد. آن ها با هم زیباترین موسیقی جهان را می نواختند...
کسی نیست که نگاره گر این صحنه ی تاریخی باشد جز من و من باید این صحنه را در ذهنم..نه در دلم تا ابد ثبت کنم....

۱ نظر:

سمن گفت...

ghashang bood....
me3 Hamishe..

kHoObi to?? kojayi baba?
maHtab oon ketabaRo akhaR nagofTiaaaaaaa!