۱۳۸۸ دی ۱۷, پنجشنبه

خودمونی با خدا

چهار سال پیش پسر دایی کوچولوی من یک نقاشی کشید وبه من نشون داد....نقاشی یک صورت خیلی مهربون توی آسمون که داشت با چشمهاش می خندید...از اون نقاشی های کودکانه که معصومیت جالبی توشه...
ازش می پرسم:
مهرداد اینی که توی آسمون کشیدی کیه؟
میگه:خداست.
همینطور که به چشمای مهربون خدا نگاه می کنم به این نتیجه میرسم که هیچ هنرمندی نمیتونه دست به ساخت چنین شاهکاری بزنه....

دیشب توی تختم دراز کشیده بودم و پتوم رو بغل کرده بودم وزار زار گریه می کردم....حس می کردم هویتم رو گم کردم..
دهنم رو باز می کنم تا با خدا حرف بزنم.....مثل یه دوست
می گم:سلام خدا خوبی؟اون بالاها خوش میگذره؟
چرا هر وقت باهاش حرف میزدم اون نقاشی توی ذهنم بود...؟اون قیافه ی مهربون.....اون نقاشی برای من همیشه نماد خدا بوده...
ببین خدا من خیلی دوست دارم نمایش بخونم...ولی دیگه از خستگی درس......حس می کنم...شاید دیگه خودمو گم کردم...به نظرت انقدر اراده دارم که آیندمو خودم بسازم؟
خدا:اگه از الان بگم بقیه ی زندگیت برات لوس نمیشه؟
اگه بگم میرسی که دیگه تو برای رسیدن به چیزی که میخوای تلاش نمی کنی!
من:چرا !!اتفاقا تلاشمو بیشتر می کنم
خدا:نه!! فکر می کنی...من که تورو بهتر از خودت میشناسم میدونم...
من:یعنی من الان باید کلی جون بکنم..آخرش ندونم نتیجه می ده یا نه؟!
خدا:زندگی اینه گل من...
من:پس حد اقل یه سرنخ بهم بده...
خدا گفت:وقتی من یک علاقه ای رو توی دلت گذاشتم پس یعنی توانایی این رو داری که بهش برسی....

۳ نظر:

سحر گفت...

سلام مهتاب جون. مطلبت خیلی صادقانه و زیبا بود. ازینکه لینکم کردی ممنون. منهم لینکیدمت چون وبلاگت زیباست. راستی میخواستم وبلاگ همسرم را هم بهت معرفی کنم. اگه دوست داشتی میتونی اشعارش رو بخونی.www.afshinmahmoudi.persianblog.ir

Mahttie گفت...

مرسی سحر جون باشه حتما سر می زنم

marzia گفت...

خیلی ساده و با مزه بود .امیدوارم دوباره ازت مطلب یا داستان بخونم