۱۳۸۸ بهمن ۵, دوشنبه

آه مرا نمی شنوی؟!

پیانوش رو منتقل کرد به اتاقش....تنوع می خواست.گذاشتش لب پنجره.رو به بیرون.دقیقا جلوی درختش.همون درختش که چند داستان پیش سرما خورده بود.بعد نشست پشت پیانوش،شروع کرد به زدن.
درخت گفت:چی شد اومدی اینجا؟
-میخوام دیگه خود خواه نباشم ،می خوام برای تو پیانو بزنم نه برای خودم.
-می شه آهنگ "باغ مخفی" رو بزنی؟
_آره چرا که نه
شروع می کنه به زدن....همین جوری که انگشتهاش روی کلاویه می رقصه می پرسه:
_به نظرت چرا امسال برف نمی آد؟حتی بارون هم نیومد...تو دلت نمی گیره؟نمی خوای زمستون شه بخوابی؟
درخت از رقصیدن دست برداشت وگفت:
-بهمون گفتن که امسال باید بیدار بمونیم......
-چرا؟
-به خاطر اینکه به ساز تو برقصیم....
- نه، جدی
- من خودم امسال زیاد خوابم نمی اومد...ولی موضوع کلی یه چیز دیگه است.
- بگو دیگه..
- زمستون با اینجا قهره...
- چرا؟
- می گه خیلی بدبخت شدین..و می گه خودتون باعث بدبختب خودتون شدین...
- اگه اونجوریه چرا آسمون به حالمون گریه نمی کنه؟
- آسمون خیلی قویه اگه می خواست برای همه ی بدبختی ها گریه کنه..دنیا الان...همه اش آب بود.
- درخت جونم تو خودت تشنه ی بارون نیستی؟
- آسمون درد منو هنوز نمی دونه...و الا برام زار زار گریه می کرد.من دلم برای موسیقی بارونش تنگ شده..اگه نیاد من کم کم می میرم..من همیشه اونو با دست های باز می پذیرفتم....همیشه ه درد دلهاش گوش می دادم...همیشه توی بغل من گریه می کرد...ولی الان نمی دونه اصلا درد من...چیه ...نمیاد..
درخت دیگه چیزی نگفت ساکت شد....
روز بعد بارون شروع کرد به باریدن....مثل اینکه آسمون صدای درخت رو شنیده بود.

۱۳۸۸ دی ۲۳, چهارشنبه

گل های نمکی....P و پرواز..

چند وقتی بود به خاطر درسها نرفته بود سینما...
با خودش فکر کرد اگه فیلم های هالیوود رو توی سینما نشون می دادن....چه قدر حال می داد..اگه به جای اینکه DVD های فیلم های خارجی رو می گرفت می تونست بره سینما و فیلم ها رو با صدای دالبی ببینه چقدر جو گیر می شد...نه شاید این موضوع زیاد براش خوب نباشه...
یاد چند سال پیش افتاد که برای اولین بار دزدان دریایی کارائیب رو تماشا کرد.....تا فیلم تموم شد چاقو برداشت و روی دستش حرف
P رو کند.....که یعنی مخفف Pirate
به دستش نگاه کرد،هنوز رد اون زخم روی دستش کاملا معلوم بود...با اینکه اون موقع باباش خیلی دعواش کرده بود ولی خودش اون P رو خیلی دوست داشت.
توی ذهنش فیلم های روی اکران رو دوره کرد:"برم هرشب تنهایی؟ نه تابستون نقدشو رفتم..ولی خیلی قشنگ بود..دوباره برم؟ نه..." اون دفعه ای که رفته بود حالش خیلی عوض شده بود....عینک باباش رو به چشماش می زد ومی رفت جلوی آینه دماغشو جمع می کرد.. بعد عینک رو در می آورد،یه دیالوگ می گفت و گریه می کرد...
سر شام نمک دون رو بر می داشت وروی میز نمک می ریخت . با نمک ها گل می کشید....باباش دوباره دعواش کرد گفت چته؟مهتاب گریه اش گرفت...
آخر تصمیم گرفت بره فیلم شبانه...
توی راه یاد موقعی افتاد که کلاس چهارم بود..همه اون موقع دیوونه ی هری پاتر بودن خوب اینم همینطور..ولی یک کم اغراق آمیز تر...باباش برای تولدش یک جاروی بزرگ درست کرد.....
نزدیک بود با اون جارو از طبقه ی چهارم پرواز کنه...
وسط خیابون خشکش زد.....
وقتی خودش بازیگر شه چی؟ !!نکنه اون موقع هم اون قدر تحت تاثیر نقشش قرار و دیگه نتونه بیاد بیرون؟!
نکنه.......

۱۳۸۸ دی ۱۷, پنجشنبه

خودمونی با خدا

چهار سال پیش پسر دایی کوچولوی من یک نقاشی کشید وبه من نشون داد....نقاشی یک صورت خیلی مهربون توی آسمون که داشت با چشمهاش می خندید...از اون نقاشی های کودکانه که معصومیت جالبی توشه...
ازش می پرسم:
مهرداد اینی که توی آسمون کشیدی کیه؟
میگه:خداست.
همینطور که به چشمای مهربون خدا نگاه می کنم به این نتیجه میرسم که هیچ هنرمندی نمیتونه دست به ساخت چنین شاهکاری بزنه....

دیشب توی تختم دراز کشیده بودم و پتوم رو بغل کرده بودم وزار زار گریه می کردم....حس می کردم هویتم رو گم کردم..
دهنم رو باز می کنم تا با خدا حرف بزنم.....مثل یه دوست
می گم:سلام خدا خوبی؟اون بالاها خوش میگذره؟
چرا هر وقت باهاش حرف میزدم اون نقاشی توی ذهنم بود...؟اون قیافه ی مهربون.....اون نقاشی برای من همیشه نماد خدا بوده...
ببین خدا من خیلی دوست دارم نمایش بخونم...ولی دیگه از خستگی درس......حس می کنم...شاید دیگه خودمو گم کردم...به نظرت انقدر اراده دارم که آیندمو خودم بسازم؟
خدا:اگه از الان بگم بقیه ی زندگیت برات لوس نمیشه؟
اگه بگم میرسی که دیگه تو برای رسیدن به چیزی که میخوای تلاش نمی کنی!
من:چرا !!اتفاقا تلاشمو بیشتر می کنم
خدا:نه!! فکر می کنی...من که تورو بهتر از خودت میشناسم میدونم...
من:یعنی من الان باید کلی جون بکنم..آخرش ندونم نتیجه می ده یا نه؟!
خدا:زندگی اینه گل من...
من:پس حد اقل یه سرنخ بهم بده...
خدا گفت:وقتی من یک علاقه ای رو توی دلت گذاشتم پس یعنی توانایی این رو داری که بهش برسی....

۱۳۸۸ دی ۱۳, یکشنبه

فقط 30 تا تیک تاک

موضوع چیه؟مساله چیه؟این که باشیم یا نباشیم؟بودن یا نبودن؟
چرا چراغ ها روشن می شوند و بعد شب ، روز می شود وروز، شب؟چرا چراغ هامون رو باید پیوسته روشن وخاموش کنیم؟
خدا رو شکر توی سیاره ای بزرگ هستیم که هر 12 ساعت یک بار باید چراغها را خاموش و روشن کنیم...نه هر دو دقیقه یک بار..
چون اونجوری الکی وقتمون میگذره
چرا وقت می گذره؟
عقربه ی ساعت خوشحاله چون هر وقت 60 بار تیک کرد یعنی با 30 بار تیک تاک،دوباره بر می گرده سر جای خودش ودوباره شروع می کنه.تیک تاک تیک تاک
ولی ما ..ساعت عمرمون فقط یک دقیقه کار می کنه وقتی عقربه مون رسید سر 12 دیگه دوباره تیک تاک نمی کنه.همون جا می مونه...تا ابد
اما تیک تاک..اگه دقت کنین ساعت تیک تاک نمی کنه..تیک تیک می کنه...تیک تاک فقط توهمیه که ذهن ما دوست داره بسازه...چون آدم تنوع رو دوست داره و تصور این که ساعتش تیک تیک می کنه حوصله اش رو سرمی بره.....

ولی چون تیک تاک یک ریتم متناوبه بعد از مدتی خسته کننده می شه..و ساعت های بی صدا ساخته می شوند..
در هر صورت به هر حال توی ساعت هامون یک اشکال دیده می شه که باید درستش کرد..
ساعت هامون پیوسته..توی اون یک دقیقه ای که قراره عمر کنن نیاز به تعمیر دارند....