۱۳۸۸ دی ۵, شنبه

من منم .......من خودمم...من مهتابم.

پارسال سر ادبیات این بیت خوانده شد:
هین سخن تازه بگو تا دو جهان تازه شود وارهد از حد ومکان،بی حد واندازه شود
یا یه چیزی تو این مایه ها.....
مهتاب درست همین موقع رو کرد به دوستش و گفت :مثل من!
دوست:نه.......تو حرفهات همیشه یکیست....ولی در نمودهای مختلف
مهتاب:چی؟نه....من هر روزدرباره ی فیلم های مختلف حرف میزنم
-دیدی...درباره ی فیلمهای متفاوت...همش درباره ی فیلم حرف می زنی...دیروزاین فیلمو دیدم..اون فیلمو دیدم..جانی دپ رو دیدم..
مهتاب:..........من درباره ی موسیقی هم حرف می زنم که.....درباره ی نقاشی...
-همش هنره تازه نیست
مهتاب:هنر همیشه تازه است..
-اگه تازه بود من خسته نمی شدم.
مهتاب:.......خوب اگه من درباره ی فوتبال چیزی می دونستم باهات حرف میزدم...مشکل من اینه که تار وپود وجودم هنره...ادعام نمی شه ها...اینجوریه کلا....این منم...من خودمم.....
نمی خوام زیاد گنده اش کنم ولی بعضی موقع ها از دستم در میره...اگه هنر تو ذهنم نبود انقدر پر حرفی نمی کردم...
ولی این منم.....من خودمم...

۱۳۸۸ آذر ۳۰, دوشنبه

مسخ نه...رویا

دراز کشیده روی تختش وبه سقف اتاقش نگاه می کنه.به سقف اتاق و تابلوی آرزو هاش نگاه می کنه..
کلاژی از عکس اسکار..بغلش یه ماشین بی ام و.یک کم اون طرف تر عکس یه دوربین که به طرفشه وداره ازش فیلم میگیره با یک کارگردان که داره سرش داد می زنه...یک کارگردان مولف بهتره...فیلمنامه هایی به اسم اون...یک خونه ی خوشگل....
و فقط این که بره جلوی دوربین...یا روی صحنه.......یا فقط اینکه بنویسه...ابله داستایوفسکی روی سینه اش
دمر خوابیده...11 صفحه اش رو خونده......اون یکی کتاب رو هم 30 صفحه اش رو خوند گذاشت کنار...
چرا کتاب ها رو این جوری میخوند؟خودش هم نمی دونست ...از هر کدوم هر شب 11 صفحه....قاطی نمی کرد ..نه...
موبایلش زیر بالشش ویبره میره...مژگان اس ام اس زده می گه...گربه هارو دیدم...عالی بود...یه اس ام اس می زنه ..می گه
آره میدونم.:)
دوباره به سقف خیره میشه...با خودش فکر می کنه ..."من یه بالرین هستم و دارم با فندق شکن چایکوفسکی
توی تابلوی آرزو هام می رقصم.....غمی ندارم....شادم و خوشحال.."
زندگیش الان رویاست...کاش بیدار نشه.....
ممکنه بیدار شه ببینه یک سوسک شده....مسخ
خواب خوب دیدن از هزار بار زندگی کردن بهتره...


۱۳۸۸ آذر ۲۲, یکشنبه

یه دختر کور که توی مترو ساکسافون می زنه!!

من صبح ها که سر حالم بیشتر اوقات سوار اتوبوس می شم می رم آموزشگاه....
خوب چرا مگه دیوونم؟وقتی تاکسی هست ...ده ساعت معطل اتوبوس شم؟خوب دلایلش زیاده ولی.....
علت اصلیش اینه که...من سوار اتوبوس می شم به چهره ی آدم ها وحالتی که روی صورتشون دارن دقیق می شم وتحلیلشون می کنم.برای همین زمان برام زود تر می گذره........دلیل دیگش اینه که بعضی موقع ها می خوام تمرین بازیگری کنم...میرم می شینم توی اتوبوس سعی می کنم گریه کنم بعد به مردم نگاه می کنم ببینم باورشون شده یا نه؟
مثلا با عصبانیت سوار اتوبوس می شم وکیفمو سفت می اندازم روی صندلی و گریه می کنم......تمرین خوبیه چون از توی نگاهشون واقعا می تونی بفهمی باور کردن یا نه...............
ولی بعضی موقع های دیگه که نمی خوام تمرین کنم...می شینم مردم رو نگاه می کنم....البته مردم اعصابشون در بعضی موارد خورد میشه....من نشستم زل زدم بهشون......البته تا نگاهم می کنم نگاهمو می دزدم.....
ولی بررسی حالاتشون خیلی خوبه....بعد از اینکه پیاده شدن سعی می کنم....اگه تیکی داشتن توی ذهنم ضبطش کنم وبه خودم یادآوری می کنم که حتما از این تیک ها وخرده حرکات جالب مردم...توی فیلم هایی که در آینده قراره بازی کنم استفاده کنم...خیلی باحاله........
هیچ حرکتی نکردن هم خودش جالبه چون یکی یه روز سوار شد همونطوری نشست....صاف....دستهاش رو پاهاش...جلو رو نگاه می کرد ...یک بار هم پلک نزد....
یا یک زنه .....لباش رو عین ماهی آروم باز وبسته می کرد.....
یه دختره وقتی خواست سوار بشه..دسته ی چترشو حلقه کرد به میله ی اتوبوس وخودش رو کشید بالا تا سوار شه..
اگه آیپاد خودتون رو هم با خودتون ببرین....و مردم رو نگاه کنین و موسیقی گوش کنین ...متوجه می شین کلا همه با هم ریتم دارنن.....
کلا از تصور خودم توی صحنه هایی از فیلمهایی که توی اماکن عمومی فیلم برداری میشه لذت می برم......
مثلا مترو........خیلی باحاله.....
چقدر باحال می شد اگه نقش یه دختر کور رو بازی می کردم که کنار ایستگاه مترو...ساکسافون میزنه....یه عینک دودی هم زده...
یا اینکه .............البته فیلم هایی که حول موسیقی می چرخه زیاد شدن..
می دونی نقش های متفاوت ونابی که کمتر بازی شدن....یعنی اصلا بازی نشدن...
وایسا وقتم برسه....یه کاریش می کنم.

۱۳۸۸ آذر ۱۶, دوشنبه

همه چی آخرش به مراد من

چقدر عمر آدمی زود می گذره................
همین پارسال بود من رشته ام ریاضی بود وعذاب می کشیدم از دزسهام.
ولی امروز....دفترچه ی کنکور اومد ومن گروه آزمایش هنر رو تیک زدم...پارسال اصلا این فکر رو نمی کردم.....
همه چی توی رویاهام بود....الان ماه ها خیلی زود می گذره...
مامان بابام میگن من سرتقم و به هر چی می خوام به طرزعجیبی می رسم....ولی هیچ وقت این موضوع رو باور نکرده بودم....اگه اونجوری بود الان دیپلمم ریاضی نبود که....هنر بود.ولی الان خوشحالم ریاضیه... ..عمومی هام عالین........الان هنر خوندنم راحت شده...............مرسی
ولی اون آرزوی نهاییم چی؟اینکه نقش آفرین شم؟کارگردانی کنم؟فیلمنامه بنویسم؟بشم مهتاب عبقری...
همون مهتاب عبقری که همیشه توی ذهنم می ساختم وبهش اسکار جایزه می دادم و روی فرش قرمز کن راه می بردمش.......
همون مهتابی که........توی یونیسف هم کار می کنه....همونی که توی جهان مطرححه کارنامه ی کاریش کلی کارگردان توپ داره.....جیم جارموش....رومان پلانسکی.......اصغر فرهادی........خودش کارگردانه.....
به اونها هم میرسم....مگه به اینش نرسیدم که هنر بخونم؟رسیدم دیگه؟اونم میشه. چرا نشه؟

۱۳۸۸ آذر ۱۰, سه‌شنبه

و حالا درباره ی خود فیلم.........


حالا درباره ی خود فیلم.....اصلا گفتنی نیست.....باید خودتون ببینین........اول که دیدم کیفیت تصویر منو مبهوت کرد ......چه قدر عالی آقای قبادی آهنگ رو با تصویر مچ کرده.....چه قدر خوب عناصر مدرن وسنتی با هم حل شده بود....عالی بود..
نشون دادن جاهای مختلف تهران....اون پیر مردی که پاسپورت و ویزا درست میکرد...شاهکار بود.
یک سبک از موسیقی هم تو طول فیلم نشون نمی داد. همه ی سبک ها رو نشون می داد از ایندی راک تا رپ و محلی...
اول فیلم هم آقای قبادی یک مونو لوگ گفت که فیلم رو به همه ی بیننده های توی ایران حلال می کنه.....

هیکس" هم نزدیک به آخر های فیلم آهنگ اینجا تهرونه رو خوند ...وای!!!!
من توی این فیلم هم می خندیدم وهم گریه ...
گزارش یک صحنه ی جالب منو به خنده واداشت ..باید ببینین تا بفهمین :
نگار و اشکان با همراهی نادر(بهداد) برای گرفتن ویزا به خانه ای خراب و وقدیمی میروند...
وقتی می رسند نادر به یک پیرمرد بسیار دوست داشتنی سلام می کند و می نشیند که با او گپ بزند
پیرمرد می گوید:این فیلم ها چیه به من دادی آخه؟
نادر میگه آخه فیلم چه جوری میخوای؟
پیرمرد(با لهجه ی ترکی):جنگی ....جنگی ...جنگی...آدم بکشه
نادر:چند نفر رو بکشه آخه؟
گیرمرد:100 نفر رو بکشه عاشق م باشه..
دوست پیرمرد می گه:آدم یا باید عاشق باشه یا آدمکش
نادر :بیا فیلم آوردم واست ...مارلون براندو...
پیرمرد:نه اینا قدیمیه ..نمی خوام.....
نادر :قدیمی؟تو اخه فیلم بازی آخه.......
(دیالوگ از این طولانی تر بود....من هر چی یادم بود نوشتم )
دیالوگ بین نگار ویک زن کور که توی همین سکانسه خیلی باحاله که دیگه نمی گم..
شنیدن کی بود مانند دیدن...حتما ببینین...خیلی عالی بود من نمی تونم یک صحنه رو به عنوان صحنه ی مورد علاقه ام انتخاب کنم.ولی کلا صحنه هایی هست که من دیدم خشکم زد......اون صحنه ای که نادر رو گرفته اند ودارند بازجویی می کنند.....حتما دقت کنید...خیلی نابه.
دیدن اینکه یکی داره با گیتار برای بچه های افقانی ساز می زنه هم خیلی احساسات آدم رو بر می انگیزه مخصوصا یه بچه کوچولوی تپلی که با بلوز زرد چشماش رو بسته وداره ادای گیتار زدن رو در میاره.......دیدن رقص چوب وشنیدن آهنگ محلی.....شنیدن صدای دف با آواز خوش زن......دیدن تهرانی که توش زندگی می کنیم ولی درست نگاهش نکردیم ببینیم توی کوچه پس کوچه هاش چی میگذره........
.باید گربه های ایرونی که توی کوچه ها دنبال سر وسامان می گردند رو دید...آوازشون رو شنید...گربه هایی که ما ازشون خبر نداریم....

من وگربه های ایرونی

کدوم دیوونه ای میاد جریان اینکه چه جوری یه فیلم به دستش اومد واون فیلم رو دید وچه حسی داشت مطلب بنویسه؟ اون دیوونه منم!!!
از سختی امتحانم می نالیدم که مامانم گفت بیا بریم بیرون...با غر غر گفتم که ...آخه کجا بریم گفت چه میدونم بریم ویونا.......لباس پوشیدمو وقتی به دم ویونا رسیدیم...پر پر بود...مامانم گفت خوب می خوای بریم رودبار فیلم بگیری همیشه فیلم شادت می کنه.گفتم آخه الان هر چی فیلم توی اکران هست همشون تصویرشون بده......از رو پرده بر میدارن....ولی بریم حالا چی میشه.......
به مغازه ی مورد علاقه ام که همیشه هر چی فیلم می خواستم داشت رسیدیم....چشمم به فیلم نیومانگ قبادی افتاد و یاد اون صحنه افتادم که خاوم ها با لباس های رنگیشون روی سقف خونه های روستایی دف می زدند.
از مغازه دار با کمال نا امیدی پرسیدم:"فیلم جدید بهمن قبادی اومده؟" از افسردگیم بود که حاضر نبودم اسم کامل فیلم رو بگم...
گفت بله کسی از گربه های ایرونی خبر نداره....بفرمایین..مرسی...
مامانم گفت...این همونیه که درباره ی موسیقی زیر زمینیه؟گفتم آره.گفت جالبه حتما قبادی خیلی موسیقی دوست داره که 2 تا فیلم آخرش درباره ی موسیقیه............راست میگی حواسم نبود..
رسیدم خونه داد می زدم....فریاد بیاین با هم فیلم ببینیم بابا....منتظرشون نموندم و رفتم بالا فیلم رو گذاشتم توی دی وی دی و نشستم فیلم رو دیدن.........
مامانم وسط های فیلم اومد بالا که بهم شام بده ...منم محو فیلم....تا سینی رو گذاشت روی میز گفت:آهان آقای بهداد بگو چرا انقدر ذوق زده بودی برای ما وا نستادی....
عصبانی شدم گفتم:مامان ...من که به خاطر بازیگرش فیلم رو دوست ندارم..بازیگر رو به خاطر فیلمش دوست دارم... .اه چرا همچین فکری می کنی اگه قرار بر این بود الان من فیلم محاکمه در خیابان رو دیده بودم........مگه نیومانگ ولاکپشتها پرواز می کنند وزمانی برای مستی اسبهارو برای بازیگرش دیدم؟!!!بدم میاد وقت پدر مادرها فکر میکنند هر چی توی دل بچه شون میگذره می دونن.. (جمله ی آخر رو توی دلم گفتم) مامانم یه نگاه آره جون خودتی بهم انداخت و گفت :خوب حالا از اول بذار ما هم ببینیم........