۱۳۸۸ اسفند ۲, یکشنبه

فقط اسم؟...نه...


من به آسانی باور نمی کنم.
من به آسانی باور نمی کنم این افسانه ها را درباره ی نام هایی که می شنوم.
آن نامهایی که در کتاب ها آمده.
یاد گرفتن اسم های فراوان کاری است بس آسان .
ولی پی پردن به حقیقت است که سخت می نماید.

۱۳۸۸ بهمن ۲۴, شنبه

اشک حسادت

در این چند روز اصلا خنده اش نمی گرفت....سر کلاس می نشست وبه نقطه ای محو نگاه می کرد و نصف حرف های معلم را نمی فهمید.
-بیا بیرون!
-همم؟
-بیا بیرون باز رفتی تو فکر؟ ابرو هات دوباره هشت شده.
-اه آره ..مرسی گفتی
به خنده دار ترین فیلم ها هم نمی خندید.ولی از اون طرف دم به ساعت گریه اش می گرفت.
اون روز که داشت princess and the frog رو می دید ..از این که توی فیلم یه پشه ی بی دندون مرد، گریه اش گرفت.سر فیلم fame باز آب قوره گرفت .(البته سر اون دیگه حق داشت .چون یک کلاس بازیگری رو نشون داد که عالی بود).
رفت پای پنجره اش ونشست.درختش براش دست تکون داد...ولی اون جوابشو نداد....به مردمی که از توی کوچه رد می شدند.، نگاه می کرد.دخترکی با مامانش داشت از دبستان بر می گشت، و درباره ی سختی امتحانش گلایه می کرد.دلش برای بچه های دبستانی می سوخت .تازه باید این همه سال را بگذراند تا برسند به پیش دانشگاهی.....

تازه او که رشته اش را دوست داشت، عاشق رشته اش بود، برای خود هدفی داشت، هدفی بزرگ که وقتی یادش می افتاد موهای بدنش سیخ می شد.با این حال، این چند وقت با اینکه درس می خواند ولی حس می کرد بازدهی اش کم شده...یاد دوستانش در انگلستان افتاد وفکر کرد:آنها سال دیگر راحت می روند دانشگاه، بدون کنکور.
ولی من، من تازه باید یک سال بخوانم ، بعدش، قبول می شوم، نمی شوم؟...
این فکر ها رهایش نمی کرد....حس حسادت عجیبی نسبت به دوستهایش داشت.....زمانی با آنها بود خوش وخرم...با هم در Weston park بازی می کردند.. و اصلا نمی دانستند کنکور چیست.خوب الانم هم نمی دانستند.فقط او بود که می دانست ......
نمی خواست ناشکری کند، چون قبلا چوب ناشکری هایش را خورده بود.برای همین.اشک هایش را پاک کرد و برای درختش دست تکان داد.

۱۳۸۸ بهمن ۱۵, پنجشنبه

صدایشان می پیچد

در کوچه باغ های ده می چرخد ونمی داند دنبال چیست.خانه ای،رودی،پنجره ای...
سرگردان و گیج از کنار درهای چوبینی که با گل میخ سر جایشان ایستاده اند می گذرد.
به کوه نگاه می کند و باز نمی داند دنبال چه می گردد.
به پیر مردی که سه تار می نوازد سلام می کند. چوبی را از روی زمین برداشته و همان طور که راه می رود بر دیوار های گلی باغ های مردم می کشد.پیرزن با چادرش دارد می رود پای درخت بنه.
درخت شاتوت سر دو راهی است و او بی خیال از کنار آن رد می شود.
تیر های چراغ برقی که تازه برای برق رسانی به ده نصب شده بود ،بد ریخت وبدقواره جلوی کوه قد علم کرده بود.راهش را ادامه داد .صدای سنگ ها زیر پایش به او آرامش می داد.
زمان انگار اینجا معنی نداشت..همه چیز گویی در خلا بود.هیچ چز تکان نمی خورد وتنها صدای دف وسه تار در گوشش می پیچید. دوباره به راهش ادامه داد.
به درختی رسید وبعد درختی دیگر تابی بر یکی آویزان بود.روی آن نشست و تاب خورد.
پیرزن پای درخت بنه رسیده بود و داشت برای درخت دف می زد.پیرمرد پایین کوه سه تار می زد. آن ها با هم زیباترین موسیقی جهان را می نواختند...
کسی نیست که نگاره گر این صحنه ی تاریخی باشد جز من و من باید این صحنه را در ذهنم..نه در دلم تا ابد ثبت کنم....

۱۳۸۸ بهمن ۱۲, دوشنبه

عجیب ترین و قشنگ ترین موجود دنیا

از راه رسیدم..خسته از راه.....لبخند بی حالی بهشون زدم وگفتم
سلام..
بوسم کرد و گفت برو بالا لباساتو عوض کن..
هنوز به خاطر دیروز از دستش عصبانی بودم..و با اینکه میدونسم قسمتی از دعوای دیروز تقصیر من بود،ولی به روی خودم نیاوردم.
رفتم بالا ...
تا از در رفتم تو چشمم به یک جعبه کادو افتاد..تعجب کردم...
رفتم نزدیک و روبانشو محتاطانه کشیدم....
در جعبه رو باز کردم.. ونفسم حبس شد...
یک CD Beethoven for relaxation،سه تا کتاب از کاریکاتور های سامپه....
دو تا تابلوی کوچیک نقاشی ،که یکیش یک مرده که داره ساکسافون می زنه(صحنه ای که من دوست دارم توی فیلم بازی کنم)...
و...یک فیلم. وای...یک فیلم.....فیلمی که خیلی می خواستمش....."Life is beautiful"
اشکم در اومد....
دویدم پایین...و سفت بغلش کردم...
جیغ می زدم و دور پذیرایی می رقصیدم و گریه می کرم..
با خودم فکر کردم ،مادر ها عجیب ترین موجودات دنیان....
اصلا به فکر خودشون نیستن....به فکر تو هستند،بچه شون...
تو رو از خودت هم بهتر می شناسن
انقدر بچه شون رو دوست دارن که انقدر زود غرور خودشون رو می شکنن...
هیچکی به پاشون نمی رسه......