۱۳۸۹ مرداد ۷, پنجشنبه

دوست دارم خودم باشم

گاهی به تو می گویند چه کنی، و چه نکنی،
چه کسی باشی یا نباشی
چه رفتاری داشته باشی یا نداشته باشی
و تو گاهی مجبوری به امر بقیه گوش کنی،
نه، نگو "هیچ وقت اجبار در کار نیست".
این حرفی است محال...
می خواهم بگویم که مهم این است که تو در رویاهایت و در تفکرت،
آنی باشی که ایده آل توست.
آن منی باشی که دوست داری...
آن شغلی را داشته باشی که آرزویش را داری.
آن رفتاری را داشته باشی که دلخواه توست.
وسط خیابان جیغ بزنی و قهقهه ها را سر نهی
چون در رویاها یت
کسی نیست که تا جیغ بزنی یا قهقهه بزنی به تو زل بزند.
با آن نگاه های تحقیر آمیزش،
تو را قضاوت کند.
در رویاها.
مرز بین واقعیت و رویا کجاست ...حقیقتا؟؟

۱۳۸۹ تیر ۳۰, چهارشنبه

tea party

بالکن تالار وحدت طبقه ی سوم...
راحتی محض...
به سقف که نگاه می کنم و اون لوستر بزرگ رو می بینم یاد بچگی هام می افتم
دوست داشتم یک پروانه بودم و توی یک لوستر خیلی بزرگ زندگی می کردم.
نور زیبا...
مهمونی های کوچک می گرفتم و بقیه پروانه ها رو به صرف چای دعوت می کردم.
کاش بالهایم بنفش بود.
کلا سقف تالار وحدت مکان خیلی خوبی برای زندگی کردنه.
کاش چراغ هاشو هیچ وقت خاموش نکنن.

۱۳۸۹ تیر ۲۹, سه‌شنبه

غم؟؟؟غم؟؟یا..........خیلی غم؟

همه این موضوع رو قبول دارند که غم در مشرق زمین به صورت اغراق شده ای وجود داره.
خوشمون میاد گریه کنیم..
خود من هر وقت گریه ام می گیره میرم جلوی آینه خودمو تماشا می کنم از بچچگی این طوری بودم.
ولی دیگه خسته شدم.
حس می کنم مردم غربی(!) غم در فیلم هایشان به صورت تعدیل شده یافت می شه.یک فیلم دیدم،چند روز پیش.
نام نمی برم، ولی این فیلم مرگ رو به صورت فوق العاده ای زیبا ترسیم کرده بود.
اشک هایی که من بخاطر این فیلم ریختم واقعا بخاطر حس کاتارسیس بود.....
عوضش چند روز پیش یک فیلم فارسی دیدم،بازم نام نمی برم
لحظه لحظه ی فیلم پر گریه بود.فکر کنم با اشکهای بازیگراش قشنگ 7 ،8 بطری آب قوره می شد درست کرد...
کاش وسطش یک آنتراکتی بود....یک صحنه ی لطیف..
پیچاره مادرم دست درد گرفته بود...
در هر صورت....
نمی خوام بگم ماها بدیم وغربی ها خوبن...متنفرم از این نوع عقاید..
ولی اگه یک کم معتدل تر ناراحت می شدیم خیلی خوب بود
ولی مگه دست خودمونه، شاید بخاطرروابط نزدیکیه که ما با اطرافیانمون داریم، که رفتنشون رو انقدر برامون سخت می کنه.
نتیجه ای نمی خوام بگیرم،فقط می خواستم این موضوع رو مطرح کنم...
نظرتون چیه؟

۱۳۸۹ تیر ۲۶, شنبه

تعبیر چیست؟

اینجا، آن کلاس نقاشی است که همیشه در خوابهایم به آنجا می روم .به طبقه ی بالا می رسم و وارد کلاس می شوم همه پشتشان به من است. چه اتاق پرنوری است !با اعتماد به نفس سلام بلندی می کنم....
سکوت
هیچ کس سر بر نمی گردانند تا به من سلام کند.
حتی monsieur Robert هم جوابم را نمی دهد .
یکی از خانم ها سرش را بر می گرداند ومی گوید کلاس شما امروز کنسل شده .الان کلاس مجسمه سازی برگزار می شه.
مجسمه های روی میز خیلی عجیببند.مرد های به دار آویخته شده.کودکان لخت وخفته.
کمی در راهرو قدم می زنم...
به پنجره ها نگاه می کنم.نرده هایی به آن پنجره زدند .مانند زندان.
اتاق دیگر پر نور نیست.
گوشه ی کلاس یک کتاب فیزیک می بینم که اسم من روی آن است.
برش می دارم .بازش می کم...پرفرمول است....نور اتاق کم می شود و به سیاهی می رود
بیدار می شوم.
درختم به من سلام می کند.

۱۳۸۹ تیر ۱۹, شنبه

الان نگران چی بودم؟

هر چقدر هم سعی کنی آخرش نمی شود از دستش رها شد
نوعی بیماری لا علاج است.
وقتی نگران مساله ای هستم اعصابم خورد می شه که چرا نمی تونم یک لحظه خیالم راحت باشه وپامو دراز کنم بشینم و نفس های عمیق بکشم و از لب پنجره با درختم حرف بزنم.
بعد از اون طرف وقتی نگران هیچ چیز نیستم و مغزم خالی از هرگونه نگرانیست، با خود فکر می کنم که حتما یه چیزی یادم رفته که الان انقدر بیخیالم و اونوقت اونقدر می شینم با خودم فکر کی کنم که چی بود که باعث نگرانی من شده بوده و من الان فراموش کردم که چی بوده؟؟؟
این طرز تفکر منو تبدیل کرده به یک آدم وحشی و عصبی.و کمی افسرده و بد عنق.....
من تیک گرفتم!! من که نباید توی سن 18 سالگی اینطوری به خاطر اعصاب تیک بگیرم!!
چه می توان کرد؟؟
فعلا نگرانی اصلی من اینه که فردا دارم مهمونی می گیرم و می ترسم به مهمونام زیاد خوش نگذره...
فردا نگرانیم اینه که نکنه توی مهمونی چیزی بگم که نباید می گفتم..
پس فردا نگرانیم اینه که نکنه تو کنکور رتبه ام خوب نشه
و همین طور شاید تا آخر عمرم مضطرب باشم
تصمیم هایی گرفتم که دیگر اینطور نباشم ولی هنوز به نتیجه ای نرسیدم....
البته شاید یک هفته از کنکور بگذرد بهتر بشم.....
Who knows?

۱۳۸۹ تیر ۱۳, یکشنبه

طبیعت بی جان، ولی جاندار

گذشت
پا را از در بیرون گذاشت ولی قفلی بر در دیگری بود.
خلا
چرا صداها شنیده نمی شد؟
واکنش های پیش بینی شده کاملا اشتباه از آب در آمد.
نه دادی نه فریادی .فقط سکوت.
و گوی های درشت زل زده به نا کجا.
گذشت.