۱۳۸۸ آذر ۳۰, دوشنبه

مسخ نه...رویا

دراز کشیده روی تختش وبه سقف اتاقش نگاه می کنه.به سقف اتاق و تابلوی آرزو هاش نگاه می کنه..
کلاژی از عکس اسکار..بغلش یه ماشین بی ام و.یک کم اون طرف تر عکس یه دوربین که به طرفشه وداره ازش فیلم میگیره با یک کارگردان که داره سرش داد می زنه...یک کارگردان مولف بهتره...فیلمنامه هایی به اسم اون...یک خونه ی خوشگل....
و فقط این که بره جلوی دوربین...یا روی صحنه.......یا فقط اینکه بنویسه...ابله داستایوفسکی روی سینه اش
دمر خوابیده...11 صفحه اش رو خونده......اون یکی کتاب رو هم 30 صفحه اش رو خوند گذاشت کنار...
چرا کتاب ها رو این جوری میخوند؟خودش هم نمی دونست ...از هر کدوم هر شب 11 صفحه....قاطی نمی کرد ..نه...
موبایلش زیر بالشش ویبره میره...مژگان اس ام اس زده می گه...گربه هارو دیدم...عالی بود...یه اس ام اس می زنه ..می گه
آره میدونم.:)
دوباره به سقف خیره میشه...با خودش فکر می کنه ..."من یه بالرین هستم و دارم با فندق شکن چایکوفسکی
توی تابلوی آرزو هام می رقصم.....غمی ندارم....شادم و خوشحال.."
زندگیش الان رویاست...کاش بیدار نشه.....
ممکنه بیدار شه ببینه یک سوسک شده....مسخ
خواب خوب دیدن از هزار بار زندگی کردن بهتره...


۳ نظر:

کافه چی گفت...

برای بیدار نشدن از رویا میشه عاشق بود اما زندگی توی رویا هیچ وقت نمی تونه عشق را بهت ببخشه ...

2nya گفت...

yedafe nayay sar bezani ha!!!!:D

Mahttie گفت...

ای بابا دنیا من دیروز سر زدم اتفاقا فقط چیزی ننوشتم...