۱۳۸۹ تیر ۱۹, شنبه

الان نگران چی بودم؟

هر چقدر هم سعی کنی آخرش نمی شود از دستش رها شد
نوعی بیماری لا علاج است.
وقتی نگران مساله ای هستم اعصابم خورد می شه که چرا نمی تونم یک لحظه خیالم راحت باشه وپامو دراز کنم بشینم و نفس های عمیق بکشم و از لب پنجره با درختم حرف بزنم.
بعد از اون طرف وقتی نگران هیچ چیز نیستم و مغزم خالی از هرگونه نگرانیست، با خود فکر می کنم که حتما یه چیزی یادم رفته که الان انقدر بیخیالم و اونوقت اونقدر می شینم با خودم فکر کی کنم که چی بود که باعث نگرانی من شده بوده و من الان فراموش کردم که چی بوده؟؟؟
این طرز تفکر منو تبدیل کرده به یک آدم وحشی و عصبی.و کمی افسرده و بد عنق.....
من تیک گرفتم!! من که نباید توی سن 18 سالگی اینطوری به خاطر اعصاب تیک بگیرم!!
چه می توان کرد؟؟
فعلا نگرانی اصلی من اینه که فردا دارم مهمونی می گیرم و می ترسم به مهمونام زیاد خوش نگذره...
فردا نگرانیم اینه که نکنه توی مهمونی چیزی بگم که نباید می گفتم..
پس فردا نگرانیم اینه که نکنه تو کنکور رتبه ام خوب نشه
و همین طور شاید تا آخر عمرم مضطرب باشم
تصمیم هایی گرفتم که دیگر اینطور نباشم ولی هنوز به نتیجه ای نرسیدم....
البته شاید یک هفته از کنکور بگذرد بهتر بشم.....
Who knows?

۵ نظر:

ســــــــمن ... گفت...

نگرانم.....!
نگران مهمونی که قراره چند روز دیگه بدم! ....

منو تبدیل کرده به یه آدم عصبی ...

ســــــــمن ... گفت...

آره....! ســالســـا....! !!
اِ ! حــواسم نبود به دوروبرش... يه در کوچيــک داره کلاس؟!
اِي بد نبود ..!
خيلي کوفته بوديم !!
دلم ميخواست سرمو بذارم رو ميز بخوابم

ســــــــمن ... گفت...

آخي دلم تنگيده واسه اونجــا !
فضاش يه جوريه!
:(

دوسش دارم!

ســــــــمن ... گفت...

آره!! آخه تو نبودي که!
مرســــــــــــــي..!
تولد توام باز مبــــــــــــــــارک..!

ســــــــمن ... گفت...

Upam maHtab ... :)