۱۳۸۸ دی ۵, شنبه

من منم .......من خودمم...من مهتابم.

پارسال سر ادبیات این بیت خوانده شد:
هین سخن تازه بگو تا دو جهان تازه شود وارهد از حد ومکان،بی حد واندازه شود
یا یه چیزی تو این مایه ها.....
مهتاب درست همین موقع رو کرد به دوستش و گفت :مثل من!
دوست:نه.......تو حرفهات همیشه یکیست....ولی در نمودهای مختلف
مهتاب:چی؟نه....من هر روزدرباره ی فیلم های مختلف حرف میزنم
-دیدی...درباره ی فیلمهای متفاوت...همش درباره ی فیلم حرف می زنی...دیروزاین فیلمو دیدم..اون فیلمو دیدم..جانی دپ رو دیدم..
مهتاب:..........من درباره ی موسیقی هم حرف می زنم که.....درباره ی نقاشی...
-همش هنره تازه نیست
مهتاب:هنر همیشه تازه است..
-اگه تازه بود من خسته نمی شدم.
مهتاب:.......خوب اگه من درباره ی فوتبال چیزی می دونستم باهات حرف میزدم...مشکل من اینه که تار وپود وجودم هنره...ادعام نمی شه ها...اینجوریه کلا....این منم...من خودمم.....
نمی خوام زیاد گنده اش کنم ولی بعضی موقع ها از دستم در میره...اگه هنر تو ذهنم نبود انقدر پر حرفی نمی کردم...
ولی این منم.....من خودمم...

۱۳۸۸ آذر ۳۰, دوشنبه

مسخ نه...رویا

دراز کشیده روی تختش وبه سقف اتاقش نگاه می کنه.به سقف اتاق و تابلوی آرزو هاش نگاه می کنه..
کلاژی از عکس اسکار..بغلش یه ماشین بی ام و.یک کم اون طرف تر عکس یه دوربین که به طرفشه وداره ازش فیلم میگیره با یک کارگردان که داره سرش داد می زنه...یک کارگردان مولف بهتره...فیلمنامه هایی به اسم اون...یک خونه ی خوشگل....
و فقط این که بره جلوی دوربین...یا روی صحنه.......یا فقط اینکه بنویسه...ابله داستایوفسکی روی سینه اش
دمر خوابیده...11 صفحه اش رو خونده......اون یکی کتاب رو هم 30 صفحه اش رو خوند گذاشت کنار...
چرا کتاب ها رو این جوری میخوند؟خودش هم نمی دونست ...از هر کدوم هر شب 11 صفحه....قاطی نمی کرد ..نه...
موبایلش زیر بالشش ویبره میره...مژگان اس ام اس زده می گه...گربه هارو دیدم...عالی بود...یه اس ام اس می زنه ..می گه
آره میدونم.:)
دوباره به سقف خیره میشه...با خودش فکر می کنه ..."من یه بالرین هستم و دارم با فندق شکن چایکوفسکی
توی تابلوی آرزو هام می رقصم.....غمی ندارم....شادم و خوشحال.."
زندگیش الان رویاست...کاش بیدار نشه.....
ممکنه بیدار شه ببینه یک سوسک شده....مسخ
خواب خوب دیدن از هزار بار زندگی کردن بهتره...


۱۳۸۸ آذر ۲۲, یکشنبه

یه دختر کور که توی مترو ساکسافون می زنه!!

من صبح ها که سر حالم بیشتر اوقات سوار اتوبوس می شم می رم آموزشگاه....
خوب چرا مگه دیوونم؟وقتی تاکسی هست ...ده ساعت معطل اتوبوس شم؟خوب دلایلش زیاده ولی.....
علت اصلیش اینه که...من سوار اتوبوس می شم به چهره ی آدم ها وحالتی که روی صورتشون دارن دقیق می شم وتحلیلشون می کنم.برای همین زمان برام زود تر می گذره........دلیل دیگش اینه که بعضی موقع ها می خوام تمرین بازیگری کنم...میرم می شینم توی اتوبوس سعی می کنم گریه کنم بعد به مردم نگاه می کنم ببینم باورشون شده یا نه؟
مثلا با عصبانیت سوار اتوبوس می شم وکیفمو سفت می اندازم روی صندلی و گریه می کنم......تمرین خوبیه چون از توی نگاهشون واقعا می تونی بفهمی باور کردن یا نه...............
ولی بعضی موقع های دیگه که نمی خوام تمرین کنم...می شینم مردم رو نگاه می کنم....البته مردم اعصابشون در بعضی موارد خورد میشه....من نشستم زل زدم بهشون......البته تا نگاهم می کنم نگاهمو می دزدم.....
ولی بررسی حالاتشون خیلی خوبه....بعد از اینکه پیاده شدن سعی می کنم....اگه تیکی داشتن توی ذهنم ضبطش کنم وبه خودم یادآوری می کنم که حتما از این تیک ها وخرده حرکات جالب مردم...توی فیلم هایی که در آینده قراره بازی کنم استفاده کنم...خیلی باحاله........
هیچ حرکتی نکردن هم خودش جالبه چون یکی یه روز سوار شد همونطوری نشست....صاف....دستهاش رو پاهاش...جلو رو نگاه می کرد ...یک بار هم پلک نزد....
یا یک زنه .....لباش رو عین ماهی آروم باز وبسته می کرد.....
یه دختره وقتی خواست سوار بشه..دسته ی چترشو حلقه کرد به میله ی اتوبوس وخودش رو کشید بالا تا سوار شه..
اگه آیپاد خودتون رو هم با خودتون ببرین....و مردم رو نگاه کنین و موسیقی گوش کنین ...متوجه می شین کلا همه با هم ریتم دارنن.....
کلا از تصور خودم توی صحنه هایی از فیلمهایی که توی اماکن عمومی فیلم برداری میشه لذت می برم......
مثلا مترو........خیلی باحاله.....
چقدر باحال می شد اگه نقش یه دختر کور رو بازی می کردم که کنار ایستگاه مترو...ساکسافون میزنه....یه عینک دودی هم زده...
یا اینکه .............البته فیلم هایی که حول موسیقی می چرخه زیاد شدن..
می دونی نقش های متفاوت ونابی که کمتر بازی شدن....یعنی اصلا بازی نشدن...
وایسا وقتم برسه....یه کاریش می کنم.

۱۳۸۸ آذر ۱۶, دوشنبه

همه چی آخرش به مراد من

چقدر عمر آدمی زود می گذره................
همین پارسال بود من رشته ام ریاضی بود وعذاب می کشیدم از دزسهام.
ولی امروز....دفترچه ی کنکور اومد ومن گروه آزمایش هنر رو تیک زدم...پارسال اصلا این فکر رو نمی کردم.....
همه چی توی رویاهام بود....الان ماه ها خیلی زود می گذره...
مامان بابام میگن من سرتقم و به هر چی می خوام به طرزعجیبی می رسم....ولی هیچ وقت این موضوع رو باور نکرده بودم....اگه اونجوری بود الان دیپلمم ریاضی نبود که....هنر بود.ولی الان خوشحالم ریاضیه... ..عمومی هام عالین........الان هنر خوندنم راحت شده...............مرسی
ولی اون آرزوی نهاییم چی؟اینکه نقش آفرین شم؟کارگردانی کنم؟فیلمنامه بنویسم؟بشم مهتاب عبقری...
همون مهتاب عبقری که همیشه توی ذهنم می ساختم وبهش اسکار جایزه می دادم و روی فرش قرمز کن راه می بردمش.......
همون مهتابی که........توی یونیسف هم کار می کنه....همونی که توی جهان مطرححه کارنامه ی کاریش کلی کارگردان توپ داره.....جیم جارموش....رومان پلانسکی.......اصغر فرهادی........خودش کارگردانه.....
به اونها هم میرسم....مگه به اینش نرسیدم که هنر بخونم؟رسیدم دیگه؟اونم میشه. چرا نشه؟

۱۳۸۸ آذر ۱۰, سه‌شنبه

و حالا درباره ی خود فیلم.........


حالا درباره ی خود فیلم.....اصلا گفتنی نیست.....باید خودتون ببینین........اول که دیدم کیفیت تصویر منو مبهوت کرد ......چه قدر عالی آقای قبادی آهنگ رو با تصویر مچ کرده.....چه قدر خوب عناصر مدرن وسنتی با هم حل شده بود....عالی بود..
نشون دادن جاهای مختلف تهران....اون پیر مردی که پاسپورت و ویزا درست میکرد...شاهکار بود.
یک سبک از موسیقی هم تو طول فیلم نشون نمی داد. همه ی سبک ها رو نشون می داد از ایندی راک تا رپ و محلی...
اول فیلم هم آقای قبادی یک مونو لوگ گفت که فیلم رو به همه ی بیننده های توی ایران حلال می کنه.....

هیکس" هم نزدیک به آخر های فیلم آهنگ اینجا تهرونه رو خوند ...وای!!!!
من توی این فیلم هم می خندیدم وهم گریه ...
گزارش یک صحنه ی جالب منو به خنده واداشت ..باید ببینین تا بفهمین :
نگار و اشکان با همراهی نادر(بهداد) برای گرفتن ویزا به خانه ای خراب و وقدیمی میروند...
وقتی می رسند نادر به یک پیرمرد بسیار دوست داشتنی سلام می کند و می نشیند که با او گپ بزند
پیرمرد می گوید:این فیلم ها چیه به من دادی آخه؟
نادر میگه آخه فیلم چه جوری میخوای؟
پیرمرد(با لهجه ی ترکی):جنگی ....جنگی ...جنگی...آدم بکشه
نادر:چند نفر رو بکشه آخه؟
گیرمرد:100 نفر رو بکشه عاشق م باشه..
دوست پیرمرد می گه:آدم یا باید عاشق باشه یا آدمکش
نادر :بیا فیلم آوردم واست ...مارلون براندو...
پیرمرد:نه اینا قدیمیه ..نمی خوام.....
نادر :قدیمی؟تو اخه فیلم بازی آخه.......
(دیالوگ از این طولانی تر بود....من هر چی یادم بود نوشتم )
دیالوگ بین نگار ویک زن کور که توی همین سکانسه خیلی باحاله که دیگه نمی گم..
شنیدن کی بود مانند دیدن...حتما ببینین...خیلی عالی بود من نمی تونم یک صحنه رو به عنوان صحنه ی مورد علاقه ام انتخاب کنم.ولی کلا صحنه هایی هست که من دیدم خشکم زد......اون صحنه ای که نادر رو گرفته اند ودارند بازجویی می کنند.....حتما دقت کنید...خیلی نابه.
دیدن اینکه یکی داره با گیتار برای بچه های افقانی ساز می زنه هم خیلی احساسات آدم رو بر می انگیزه مخصوصا یه بچه کوچولوی تپلی که با بلوز زرد چشماش رو بسته وداره ادای گیتار زدن رو در میاره.......دیدن رقص چوب وشنیدن آهنگ محلی.....شنیدن صدای دف با آواز خوش زن......دیدن تهرانی که توش زندگی می کنیم ولی درست نگاهش نکردیم ببینیم توی کوچه پس کوچه هاش چی میگذره........
.باید گربه های ایرونی که توی کوچه ها دنبال سر وسامان می گردند رو دید...آوازشون رو شنید...گربه هایی که ما ازشون خبر نداریم....

من وگربه های ایرونی

کدوم دیوونه ای میاد جریان اینکه چه جوری یه فیلم به دستش اومد واون فیلم رو دید وچه حسی داشت مطلب بنویسه؟ اون دیوونه منم!!!
از سختی امتحانم می نالیدم که مامانم گفت بیا بریم بیرون...با غر غر گفتم که ...آخه کجا بریم گفت چه میدونم بریم ویونا.......لباس پوشیدمو وقتی به دم ویونا رسیدیم...پر پر بود...مامانم گفت خوب می خوای بریم رودبار فیلم بگیری همیشه فیلم شادت می کنه.گفتم آخه الان هر چی فیلم توی اکران هست همشون تصویرشون بده......از رو پرده بر میدارن....ولی بریم حالا چی میشه.......
به مغازه ی مورد علاقه ام که همیشه هر چی فیلم می خواستم داشت رسیدیم....چشمم به فیلم نیومانگ قبادی افتاد و یاد اون صحنه افتادم که خاوم ها با لباس های رنگیشون روی سقف خونه های روستایی دف می زدند.
از مغازه دار با کمال نا امیدی پرسیدم:"فیلم جدید بهمن قبادی اومده؟" از افسردگیم بود که حاضر نبودم اسم کامل فیلم رو بگم...
گفت بله کسی از گربه های ایرونی خبر نداره....بفرمایین..مرسی...
مامانم گفت...این همونیه که درباره ی موسیقی زیر زمینیه؟گفتم آره.گفت جالبه حتما قبادی خیلی موسیقی دوست داره که 2 تا فیلم آخرش درباره ی موسیقیه............راست میگی حواسم نبود..
رسیدم خونه داد می زدم....فریاد بیاین با هم فیلم ببینیم بابا....منتظرشون نموندم و رفتم بالا فیلم رو گذاشتم توی دی وی دی و نشستم فیلم رو دیدن.........
مامانم وسط های فیلم اومد بالا که بهم شام بده ...منم محو فیلم....تا سینی رو گذاشت روی میز گفت:آهان آقای بهداد بگو چرا انقدر ذوق زده بودی برای ما وا نستادی....
عصبانی شدم گفتم:مامان ...من که به خاطر بازیگرش فیلم رو دوست ندارم..بازیگر رو به خاطر فیلمش دوست دارم... .اه چرا همچین فکری می کنی اگه قرار بر این بود الان من فیلم محاکمه در خیابان رو دیده بودم........مگه نیومانگ ولاکپشتها پرواز می کنند وزمانی برای مستی اسبهارو برای بازیگرش دیدم؟!!!بدم میاد وقت پدر مادرها فکر میکنند هر چی توی دل بچه شون میگذره می دونن.. (جمله ی آخر رو توی دلم گفتم) مامانم یه نگاه آره جون خودتی بهم انداخت و گفت :خوب حالا از اول بذار ما هم ببینیم........

۱۳۸۸ آذر ۷, شنبه

من خودخواه ودرخت سرما خورده

از خواب که پا میشم....خمار وخسته......میرم دم پنجره تا با درختم،همسایه ودوستم گپ بزنم.
ازش می پرسم چطوره ؟وچرا دیشب اونقدر به پنجره چنگ می انداخت؟
میگه: باد می اومد سردم شد گفتم ببینم که پتویی داری من بندازم روی خودم...
بی توجه به حرف هاش می گم:می دونی این هفته زندگی من چه قدر تغییر کرده؟
آزرده خاطر میگه نه من که یه درختم اینجا همیشه نشستم.
این هفته برادرم عینکی شد،منم که همیشه رتبه ی 1 بودم الان 2،3 باریه که میشم 7 یا 10..
خوب باز خوبه پا داری...راه میری...
میدونم من که ناله نکردم ز حالم....اتفاقا خوشحالم ..دوست ندارم همیشه تاپ باشم..دوست دارم خاکی باشم
خاکی بودن که به رتبه ی بالا و پایین نیست...
میدونم من بی جنبه ام....جوگیر می شم خودمو می گیرم.
من که از حرفهات سر در نمیارم...وای چه سرده.......
ولی کلا زیاد نباید سر درس به خودم فشار بیارم
میشه یک کم در باره ی من هم حرف بزنیم...اصلا به من توجه نمی کنی تو..مثلا می خوای خاکی باشی؟
عذر خواهی می کنم و به حرفهاش گوش می دم.....ولی نه از ته دل...
من خیلی خود خواهم باید ...ااخلاقم رو بازسازی کنم وبرای درختم پتو بیارم.

۱۳۸۸ آبان ۲۶, سه‌شنبه

شب پر ستاره و جیغ در کافه ی شبانه




از تخت خوابم بلند شدم. اصلا زبانم از تکرار درس ها دست بر نمی داره......



جیغ ...ادوارد مونش..........بسه دیگه می خوام راحت بخوابم نمی شه.....



کفش های پشمالوی خوابمو می پوشم می رم پایین. از در خونه می رم بیرون. آسمون چرا انقدر عجیبه صاف نیست. شبیه دریا پر تلاطمه.حرکت می کنه...سر درد دارم از کنار کافه ی شبانه ی دم در خونمون می گذرم کسی در هوا ی آزاد بیرون خانه ننشسته...



با لباس خواب خنکم در خیابان راه می روم...کسی در خیابان نیست..می دوم..... می خواهم به چیزی برسم..نمی دانم چیست ...امروز در خانه ای تولد برقرار است ولی من دعوت نیستم.......من بیگانه ام.



می دوم...و می دوم ...از تنها ماندن در وسط این پل بلا تکلیفی می ترسم...همانجا ایستادم ...نه راه پیش دارم نه راه پس...همانجا می ایستم ...جیغ می زنم.......خیالم راحت است دیگر مثل طوطی درسها را بلغور نمی کنم...فکرم آزادانه پرسه می زند.... در خیابان ها در شب پر ستاره شنا می کنم.... به کفه ی شبانه می روم...قهوه ای می خورم وآروم می شم..میرم راحت می خوابم.

۱۳۸۸ آبان ۲۱, پنجشنبه

ماه و ماهی اش ،ماهی و ماهش

چشمامو بستم .خسته ام از ماهی های بی بال.
من می خواهم ماهی ام پرواز کند.برود برسد به ماه..
ماه خودش.
ولی او در دریا سرگردان است..
ماهی من از موقعی که از ماه اش جدا شده چشم هایش را بر هم نگذاشته
و ماه هم،... ماه هم از موقعی که از ماهی من جدا شده چهره ی ناراحتش را برای ما عرضه می کند
شب 14 هر ماه، ماه قرص کاملش را به روی زمین می گشاید و دنبال ماهی اش می گردد.
ماهی من اول در تنگش بود .
هر روز به من می گفت که من ماهی تو نیستم.. ماهی ماهم.مرا به دریا بسپر تا پیدایش کنم
به دریا سپردمش.
به او گفتم در دریا ماه اش را پیدا نمیکند . ولی گفتم آنجا ماهش را پیدا نمی کند..فقط عکسش را پیدا می کند.
دمش را تکان داد ورفت.
دریا جای پیدا کردن ماه نیست باید پرواز کنی...........
ماهی ام هنوز چشمش را بر هم نگذاشته.
دیگران می بینند فکر می کنند چشمانش آگاه است .
ولی او ماتش برده.
او پرت پرت است.
ماه هنوز ناراحت مرا نگاه می کند وماهی هم چشمانش را بر هم نگذاشته.

۱۳۸۸ آبان ۱۹, سه‌شنبه

تو سری

سر کلاس نشسته بودم. معلوم نبود باید بشینم ،برم؟ مشاور اومد تو کلاس و گفت گروه A برن خونه.
نگاهی کردم که منظورم این بود خوب از نیم ساعت پیش که اینجا نشستم نمی شد بگین ما بریم؟
نگاهم رو دید و گفت پس بشینین من الان کارنامه های آزمونتونو براتون بیارم.....
ای وای مهتاب خاک تو سرت با این نگاهات !!!تو افت کردی بدبخت....
زنگ پیش هم معلم زبان گفت برد و دیده ومن افت کردم.
مشاور اومد دو تا زد تو سرم(واقعا زد) گفت تو دفعه ی قبل رتبه ات 1 شده بود الان شدی 7
منم گفتم که خودم که نسبت به خودم پیشرفت کردم.در صدم رفته بالا. بقیه جوگیر شدن از من زدن بالا!
خب زحمت کشیدی ....می خواستی چی کار کنن؟ مثل سیب زمینی فقط پیشرفت تو رو تماشا کنن؟ بیدار شو!!!

نتیجه:افسردگی و تلاش بیشتر. تا ببینیم امتحان فردا چه می شود.خوندم.ولی یه حس استرس...نه من شجاعم ....استرس هم ندارم

۱۳۸۸ آبان ۱۲, سه‌شنبه


بارون می آد. برین بیرون زیر بارون خوب خیس شین. سرتون رو بالا بگیرین .تو کوچه ی خلوتی برقصین وبپرین تو چاله ها .

چتر نبرین.می خواین چی کار؟

برین با بارون برقصین.

دستاتون رو باز کنین و خنکیش رو بغل کنین...

وای چه حس خوبی........

it's raining

.it's pouring.

the old man is snoring.

he went to bed and bumped his head he never got up in the morning

شعری بود که تو مهد کودک وقتی بارون می اومد می خوندم.یه جورایی شعر به نظرم خشن می آد

کفش ها

کفش های من خیلی قشنگ هستند بعضی موقع ها توی اتوبوس یا مترو که هستم به جای اینکه بیرون رو نگاه کنم به کفشهام نگاه می کنم. رنگشون سبزه .سبز چمنی.برای همینه که همیشه نمی تونم با بقیه ی لباس هام ستشون کنم.ولی به هر حال می پوشمشون.کاری به اینکه به چی میان به چی نمیان ندارم.
اصولا کفش های کثیف رو بیشتر دوست دارم ،به نظرم اینجوری طبیعی تره .کفش های نو همیشه نو نمی مونن.تا حد مرگم از کسانی که تا روی کفش نوشون یک کم خاک می گیره یا یک لگد کوچولو می خورن،زود عزا میگیرن که وای کفشم کثیف شد!دستمال بر میدارن پاکش می کنند،بدم میاد.دست بردارین!من می پرم توی چاله های آب .کفش هامو پاک نمی کنم..به نظرم کفش مثل جین می مونه هر چه بگذره از عمرش خوشگل تر می شه .کفش های من الان به حد اعلای زیباییشون رسیدن.عالین.تابستون گرفتمشون.و تا آلان تو همه ی چاله چوله ها ی خییابون باهاشون پریدم.
به نظرم آدم ها هم باید مثل کفش های من باشند .با سر برن توی چیز های خطرناک،چیزهایی که ازش میترسن.تا تجربه ی که کسب می کنند توی وجودشون نقش ببنده و اون ها رو مثل کفش های من خوشگل کنه.کسانی که از تجربه می ترسند و کفش وجودشو رو بی تجربه می گذارند به نظر من ترسو میشن.به درد پشت ویترین می خورند.نه به درد دنیای بیرون.مهم اینه که آدم در محیط های بد سالم بیرون بیاید.نه این که از ترس کثیف یا خراب شدن اصلا جرات نکند وارد هیچ محیطی بشود.

وقتی کفاش یک کفش ضد آب برای خودش درست می کند نباید از خیس شدنش بترسد."

۱۳۸۸ آبان ۸, جمعه

شال گردن بلند و پیانو زدن توی هوا با کمی لیلی کردن

دختره خیلی آدم جاه طلبی بود .همین ها باعث می شد که آدم از خود راضی، تشنه ی محبت، و... باشه .از اون دست خصوصیاتی که اگه در وجود یک آدم باشه بعضی موقع ها حرصت رو در میاره .تو خیابون راه می رفت لیلی میکرد سرشو میگرفت بالا .با دستهاش تو هوا پیانو می زد .می خواست بگه آدم متفاوتیه .خوب با این کارهایی که میکرد بود!!! ولی واسه چی؟!همیشه جدل میکرد. مودی بود .بعضی موقع ها خیلی خوشحال بود بعضی موقع ها افسرده .
همیشه می خواست مخالف جریان آب شنا کنه.با همه مخالفت می کرد.
البته عصبی هم بود .زود هیجان زده می شد .جوگیربود.بعد از مدتی کار به جایی کشید که تا یک فیلم می دید مدام ادای بازیگراش رو درمیاورد.دیگه با بقیه مخالفت نمی کرد .دیالوگ فیلم هایی که دیده بود رو بلغور می کرد، به بقیه تحویل می داد .تنها خصوصیتی که هنوز از قبل در وجودش مانده بود مودی بودنش بود .اونم فقط به خاطر اینکه .همش ادای شخصیت های متفاوت رو در می آورد.یک شخصیت عصبی ،یک شخصیت آرام.کلا دورو شده بود.
یه روز فهمید خودشو گم کرده ازبس ادای این واون رو در آورده بود .یاد اون دختری افتاد که راه می رفت تو خیابون تو هوا پیانو می زد.همون دختری که شال گردن بلند دور گردنش می بست .اونی که تیپش هر ماه عوض نمی شد.
تصمیم گرفت بره اون دختر رو پیدا کنه.همه ی جا هایی که فکر می کرد اون دختر رو می تونه پیدا کنه گشت.
پارک ته کوچه،کلاس پیانو،...مغازه ی سر کوچه...همه جا..نبود...
خسته شده بود وباران می آمد .ساختمانی کنارخیابان بود که در پشتی ان باز بود .از در رفت تو تا خشک شود.
وارد که شد ،مدتی طول کشید تا چشمش به نور تاریک اتاق عادت کند .وقتی دیدش متمرکز شد.فهمید که روی یک سن است در یک سالن همایش مخروبه.همان جا ایستاد و تمام شخصیت های فیلم هایی که دیده بود،همه ی دیلوگ ها،مونولوگ ها،سولی لوگ هایشان را ادا کرد.زمان در ذهنش دیگر معنی نداشت.وقتی هر آنچه می دانست را ادا کرد.از همان در بیرون آمد که برود خانه.همانطور که راه می رفت متوجه شد دارد لیلی میکند.انگشانش به طور موزونی حرکت می کند....مثل نواختن...پیانو!!!!
از آن روز به بعد اورا هر روز می توان در ان سالن تئاتر دید .که دارد نمایش اجرا می کند.هر روز خود را گم میکند و دوباره پیدا می کند.

۱۳۸۸ آبان ۵, سه‌شنبه

من یک پروانه ی بی عرضه ام

سر کلاس خلاقیت نمایشی بودم .شش دنگ حواسم به درس بود محو درس بودم.کنار پنجره.نشسته بودم و آفتاب ساعت یک صورتمو نوازش می کرد وحسابی خمار شده بودم.دیدین وقتی آرامش کامل دارین تو دلتون یه حسه خیلی خوب موج می زنه؟! من همون حس رو داشتم .همه ی دل مشغولی هایم رو فراموش کرده بودم وبه درس گوش می دادم.
معلمم داشت وظایف منشی صحنه را به ما توضیحح می داد که حس کردم چیزی دارد پرتو های نور را می شکافد وشعاع های آفتاب رو به رقص وا داشته ..به طرف پنجره که نگاه کردم دیدم پروانه ای دارد خودش را به پنجره می کوبد .مست و با انگیزه ولی با کمال وقار،خود را به پنجره نزدیک می کند به شیشه می خورد و دوباره خیز برداشته و کارش رو ادامه می دهد. یک لحظه با خودم فکر کردم که چرا دارد این کار را می کند؟فهمیدم گلدان شمعدانی که این طرف پنجره است دلش رو برده.
.یاد شعری از منطق الطیر عطار به اسم پروانه ی بی پروا افتادم.همونی که سه تا پروانه بودن که 2 تاشون مدعی عشق به پروانه بودندولی عشقشون واقعی نبود .ولی سومی عاشق واقعی بود و رفت روی شمع نشست و خود با شمع یکی شد.مونده بودم این جزو کدوم یکی از پرونخ ها بودم.به این نتیجه رسیدم که موع چهرم پروانه است داره با تمام وجودش سعی می کنه به چیزی که ی خواد برسه ولی شیشه جلوشو گرفته.من مثل اون پروانه ام می خوام دانشگاه تئاتر بخونم ولی شیشه ای به اسم والدین نمی گذارند!می گن کارگاه آزاد بازیگری برم بهتره.تا اینکه رشته ی اصلیم تئاتر باشه.شاید من بی عرضه ام که نمی تونم شیشه رو بشکنم.ولی دارم سعی خودمو می کنم.هی خودمو می زنم به پنجره تا به گلدون برسم.

۱۳۸۸ آبان ۲, شنبه

یک کنکوری

من یک کنکوریم.

زندگیم فعلا خیلی استرس داره.مهرم خیلی زود آبان شد.می ترسم.......می ترسم قبول نشم....رشته ام هنره ...می خوام نقاش و بازیگر شم.عاشق رشته ام هستم .ماهه.این وبلاگم واسه خودم ساختم. فکر نکنم کسی بیاد بخونتش ....شاید هم اومد ولی اصلا به من چه... می خوام توش همه چی بنویسم...داستان ....هر چی .....دلم شور می زنه باید درس بخونم ...پس چرا پای اینترنتم ؟؟؟؟؟می خوام خستگیمو با نوشتن تخلیه کنم.........تا سال دیگه که یا قبول شدم یا پشت کنکور موندم بیام ببینم که سال پیشش په حسی داشتم....

الانم باید برم درس بخونم.
.

۱۳۸۸ مهر ۱۴, سه‌شنبه

جمعی از ایرانیان در مراسم اسکار



به گزارش BBC
۱۰ کارگردان، نویسنده و بازیگر سینمای ایران به دعوت آکادمی علوم و هنرهای سینمایی آمریکا (اسکار) به این کشور سفر می کنند.
رخشان بنی اعتماد، ابراهیم حاتمی کیا، فاطمه معتمد آریا، امین تارخ، رضا میرکریمی، محمدمهدی عسگرپور، فرهاد توحیدی، مجتبی راعی، علیرضا رئیسیان و مجتبی میرتهماسب اعضای این هیأت هستند که در مجموعه برنامه ای به نام "از نزدیک و شخصی" در لس آنجلس حضور خواهند یافت.
فاطمه معتمد آریا، بازیگر سینما و عضو این هیأت به بی بی سی فارسی گفت که این سفر در پاسخ به سفر ۸ عضو آکادمی اسکار به ایران در زمستان سال ۱۳۸۷ انجام می شود.
به گفته خانم معتمد آریا، دعوت از فیلمسازان ایرانی یک دعوت "کاملا صنفی" است و ربطی به روابط سیاسی دو کشور ندارد.
برنامه "از نزدیک و شخصی" که با همکاری آرشیو فیلم و تلویزیون دانشگاه کالیفرنیا برگزار می شود، به نمایش چند فیلم ایرانی و گفت و گو با دست اندرکاران آن اختصاص دارد.
فیلم هایی چون به همین سادگی (رضا میرکریمی)، بانوی گل سرخ (مجتبی میرتهماسب)، به نام پدر (ابراهیم حاتمی کیا)، سفر به هیدالو (مجتبی راعی)، مادر (علی حاتمی)، پرونده هاوانا (علیرضا رئیسیان)، گیلانه (رخشان بنی اعتماد) و هفت و پنج دقیقه (محمدمهدی عسگرپور) در این برنامه به نمایش در خواهد آمد.
در زمستان سال ۱۳۸۷ سفر گروهی از اعضای آکادمی اسکار به ایران که به دعوت خانه سینما انجام شده بود، مخالفت هایی را در ایران برانگیخت.
جواد شمقدری، مشاور وقت رئیس جمهوری ایران که اکنون به عنوان معاون سینمایی وزیر ارشاد معرفی شده است، در جریان آن سفر گفته بود: "مسئولات سینمایی تنها موقعی حق دارند با اعضای آکادمی اسکار و سینماگران هالیوود جلسه رسمی داشته باشند که آنها به خاطر توهین ها و افتراهایی که به ملت ایران در طی سی سال گذشته روا داشته اند عذرخواهی کنند."
او ساخت فیلم هایی مانند "بدون دخترم هرگز"، "۳۰۰" و "کشتی گیر" را نمونه هایی از توهین سینماگران آمریکایی به ایران دانسته بود.

۱۳۸۸ مهر ۷, سه‌شنبه

بی پولی

فیلم بی پولی ساخته ی حمید نعمت الله به نظر شخص بنده جنبه ی درام آن بر جنبه ی کمدی آن غلبه داشت و من حتی در لحظه هایی که می خندیدم ته دلم خیلی ناراحت و متاثر بودم. با این حال فیلم جالبی بود.از بازی ها بازی بابک حمیدیان رو خیلی عالی بود . (بقیه ی بازی ها هم خوب بود). ولی به نظرم اندکی توش آرایه ی اغراق هم بود ولی این فقط به خاطر خنده دار تر کردن بعصی از صحنه ها بود. سکانس ها طبیعی طرح شده بود و روابط خیلی طبیعی به اجرا در می آمد
در کل به نظرم اگر دنبال فیلمی هستید که فقط در ان بخندید و سرگرم شوید گزینه ی خوبی را انتخاب نکردید
ولی اگردنبال فیلمی می گردید که قدر عافیت را بدانید گزنه ی خوبی است

۱۳۸۸ شهریور ۳۱, سه‌شنبه


به گزارش ایسنا: رسول صدرعاملي نام فيلم جديدش «زندگي با چشمان بسته» را به «يك خاطره بگو حواسمو پرت كن» تغيير داد.تا اواخر هفته تدوين نهايي اين فيلم توسط هايده صفي‌ياري به پايان مي‌رسد و از آغاز هفته‌ي آينده كار صداگذاري توسط محمدرضا دلپاك آغاز خواهد شد.«يك خاطره بگو حواسمو پرت كن» در ادامه فيلم‌هاي قبلي اين كارگردان «ديشب باباتو ديدم آيدا»، «دختري با كفشهاي كتاني»، «من ترانه پانزده سال دارم» اما اين‌بار داستان آن درباره‌ي يك دختر و پسر جوان و ارتباط آن‌ها با والدينشان است.در اين فيلم ترانه عليدوستي، حامد بهداد، فرهاد آئيش، پريوش نظريه، فرهاد قائميان، پولاد كيميايي به ايفاي نقش مي‌پردازند و عاطفه رضوي، الهام پاوه‌نژاد، انديشه فولادوند، آناهيتا افشار، علي مرداني، گلاره شهبازيان، مهدي اسلام‌پور حضور دارند.بنا بر اين گزارش، همچنين رسول صدرعاملي طي روزهاي آينده براي شركت و نمايش فيلم «هرشب تنهايي» در بخش رقابتي جشنواره‌ي فيلم «باكو» عازم آذربايجان مي‌شود.فيلم «هرشب تنهايي» روايت «عطيه» نويسنده و مجري يك برنامه خانوادگي راديوست. او هر روز به سوالات شنوندگان اين برنامه پاسخ مي‌دهد و به آن‌ها توصيه مي‌كند با همسرشان چگونه باشند تا زندگي زناشويي بهتري داشته باشند، عطيه به شهر مقدس مشهد آمده است، اما او درگير مناسبات خود و همسرش است و مشكلي دارد كه حل نشدني است و ...در اين فيلم، ليلا حاتمي، حامد بهداد، مرجان قره‌جه، محسن كريمي، علي بكائيان و تعدادي از بازيگران تئاتر مشهد به ايفاي نقش مي‌پردازند.

۱۳۸۸ شهریور ۲۱, شنبه

فیلم public enemies فیلمی گانگستری با بازی Johnny DeppوChristian Bale و Marion Cottilard با کارگردانی Michael Mann داستانی واقعی درباره ی اولین فعالیت های FBI در آمریکا است .
این فیلم را Mann پس از 3 سال غیبت ساخته است .شخصیت اصلی فیلم جان دیلینجر با بازی جانی دپ است ، و اسم فیلم در واقع لقبی است که FBI به جان دیلینجر داده است . فیلم به روایت یک سال آخر زندگی دیلینجر می پردازد .
با اینکه فیلم درباره ی خلافکار درجه یک امریکا در دهه ی 30 میلادی است ولی کارگردان فیلم را طوری ساخته است که در طول فیلم بیننده از شخصیت دیلینجر بدش نمی آید .ملت امریکا او را دوست دارد و فقط دولت است که از او متنفر است .... می شود گفت مثل رابین هود .
قسمتی از فیلم که خیلی برای خود من جالب بود قسمتی بود که دیلینجر در سالن سینما نشسته و مشغول تماشاست که یکدفعه روی پرده عکس خودش را می بیند که دارند برای دستگیر کردن او تبلیغ می کنند .بازی Depp در این لحظه به نظر من عالی است.حالت چشمانش و کلا همه چیز درباره ی طرز نگاهش.

۱۳۸۸ شهریور ۲۰, جمعه

last chance harvey

فیلم last chance Harvey با بازی Dustin Hoffman و Emma Thompson، داستان مرد امریکایی است که برای عروسی دخترش عازم لندن می شود .او در زندگی اش چندین گره دارد، از شغلش راضی نیست، خانواده اش با او رابطه ی خوبی ندارد ، و مهم تر از همه تنهاست.
فیلم روند ظبیعی و دلنشینی دارد و فیلم برداری آن بی نظیر است . سکانس ها بسیسیار زیباست و از منظره های جالب لندن به صورت نکته دار استفاده شده ، دیلوگ ها خیلی روان است و با این که فیلم خیلی افت و خیز ندارد
حوصله ی آدم را سر نمی برد .
این فیلم دارای لحظه های کمدی ظیفی است که در ذهن انسان می ماند ولی بهترین نکته ی فیلم به نظر من طبیعی بودن آن از همه ی لحاظ هاست.