دختره خیلی آدم جاه طلبی بود .همین ها باعث می شد که آدم از خود راضی، تشنه ی محبت، و... باشه .از اون دست خصوصیاتی که اگه در وجود یک آدم باشه بعضی موقع ها حرصت رو در میاره .تو خیابون راه می رفت لیلی میکرد سرشو میگرفت بالا .با دستهاش تو هوا پیانو می زد .می خواست بگه آدم متفاوتیه .خوب با این کارهایی که میکرد بود!!! ولی واسه چی؟!همیشه جدل میکرد. مودی بود .بعضی موقع ها خیلی خوشحال بود بعضی موقع ها افسرده .
همیشه می خواست مخالف جریان آب شنا کنه.با همه مخالفت می کرد.
البته عصبی هم بود .زود هیجان زده می شد .جوگیربود.بعد از مدتی کار به جایی کشید که تا یک فیلم می دید مدام ادای بازیگراش رو درمیاورد.دیگه با بقیه مخالفت نمی کرد .دیالوگ فیلم هایی که دیده بود رو بلغور می کرد، به بقیه تحویل می داد .تنها خصوصیتی که هنوز از قبل در وجودش مانده بود مودی بودنش بود .اونم فقط به خاطر اینکه .همش ادای شخصیت های متفاوت رو در می آورد.یک شخصیت عصبی ،یک شخصیت آرام.کلا دورو شده بود.
یه روز فهمید خودشو گم کرده ازبس ادای این واون رو در آورده بود .یاد اون دختری افتاد که راه می رفت تو خیابون تو هوا پیانو می زد.همون دختری که شال گردن بلند دور گردنش می بست .اونی که تیپش هر ماه عوض نمی شد.
تصمیم گرفت بره اون دختر رو پیدا کنه.همه ی جا هایی که فکر می کرد اون دختر رو می تونه پیدا کنه گشت.
پارک ته کوچه،کلاس پیانو،...مغازه ی سر کوچه...همه جا..نبود...
خسته شده بود وباران می آمد .ساختمانی کنارخیابان بود که در پشتی ان باز بود .از در رفت تو تا خشک شود.
وارد که شد ،مدتی طول کشید تا چشمش به نور تاریک اتاق عادت کند .وقتی دیدش متمرکز شد.فهمید که روی یک سن است در یک سالن همایش مخروبه.همان جا ایستاد و تمام شخصیت های فیلم هایی که دیده بود،همه ی دیلوگ ها،مونولوگ ها،سولی لوگ هایشان را ادا کرد.زمان در ذهنش دیگر معنی نداشت.وقتی هر آنچه می دانست را ادا کرد.از همان در بیرون آمد که برود خانه.همانطور که راه می رفت متوجه شد دارد لیلی میکند.انگشانش به طور موزونی حرکت می کند....مثل نواختن...پیانو!!!!
از آن روز به بعد اورا هر روز می توان در ان سالن تئاتر دید .که دارد نمایش اجرا می کند.هر روز خود را گم میکند و دوباره پیدا می کند.
همیشه می خواست مخالف جریان آب شنا کنه.با همه مخالفت می کرد.
البته عصبی هم بود .زود هیجان زده می شد .جوگیربود.بعد از مدتی کار به جایی کشید که تا یک فیلم می دید مدام ادای بازیگراش رو درمیاورد.دیگه با بقیه مخالفت نمی کرد .دیالوگ فیلم هایی که دیده بود رو بلغور می کرد، به بقیه تحویل می داد .تنها خصوصیتی که هنوز از قبل در وجودش مانده بود مودی بودنش بود .اونم فقط به خاطر اینکه .همش ادای شخصیت های متفاوت رو در می آورد.یک شخصیت عصبی ،یک شخصیت آرام.کلا دورو شده بود.
یه روز فهمید خودشو گم کرده ازبس ادای این واون رو در آورده بود .یاد اون دختری افتاد که راه می رفت تو خیابون تو هوا پیانو می زد.همون دختری که شال گردن بلند دور گردنش می بست .اونی که تیپش هر ماه عوض نمی شد.
تصمیم گرفت بره اون دختر رو پیدا کنه.همه ی جا هایی که فکر می کرد اون دختر رو می تونه پیدا کنه گشت.
پارک ته کوچه،کلاس پیانو،...مغازه ی سر کوچه...همه جا..نبود...
خسته شده بود وباران می آمد .ساختمانی کنارخیابان بود که در پشتی ان باز بود .از در رفت تو تا خشک شود.
وارد که شد ،مدتی طول کشید تا چشمش به نور تاریک اتاق عادت کند .وقتی دیدش متمرکز شد.فهمید که روی یک سن است در یک سالن همایش مخروبه.همان جا ایستاد و تمام شخصیت های فیلم هایی که دیده بود،همه ی دیلوگ ها،مونولوگ ها،سولی لوگ هایشان را ادا کرد.زمان در ذهنش دیگر معنی نداشت.وقتی هر آنچه می دانست را ادا کرد.از همان در بیرون آمد که برود خانه.همانطور که راه می رفت متوجه شد دارد لیلی میکند.انگشانش به طور موزونی حرکت می کند....مثل نواختن...پیانو!!!!
از آن روز به بعد اورا هر روز می توان در ان سالن تئاتر دید .که دارد نمایش اجرا می کند.هر روز خود را گم میکند و دوباره پیدا می کند.